این روزها

ساخت وبلاگ

سلام. ظهر شما بخیر. دیگه حتما تا حالا ناهار خوردین. البته ماها که تو ایرانیم. وگرنه خارجی ها شاید تایم ناهارشون الان نباشه.

  رئیسم از صبح رفته ماموریت. منم تا همین الان داشتم کللللللی کار میکردم. یه دور هم با دوستم حرفم شد سر کار. که اصلا بهتره نگم سر چی بود. سر مسائل شخماتیکی کاری.

بالاخره تونستم اینستای زعفرون رو روی گوشیم بریزم و اینستای آشتی رو روی تبلتم. یعنی ببینین چه همتی کردم من. که دیگه ازهیچ کدوم نیام بیرون. الان هیچ بهانه ای برای پست نذاشتن اینستا ندارم به جز اینکه مطلبی ندارم کلا!!!!!!! البته مال میزغذا که کلا تکلیفش معلومه. عکسها و تصاویر غذایی میذارم و زعفرون میفروشم. هرچند هنوز یه نفر هم سفارش نداده!!!!!!!!!!

منتها به یه سری تو کرمانشاه فروختم قبلا که الان میخوان. باید مقداری بفرستم کرمانشاه بمونه و توسط دخترخاله هام فروخته بشه.

واسه آشتی هم از صبح میگم خب، الان چه عکسی بذارم؟ از ناهارم؟ از میوه؟ از چی؟ یه کم باید بگذره تا عادت کنم بهش. مث اینجا بشه برام. که دلم تنگ میشه براش و میخوام بیام تند تند بنویسم.

دلم یه حموم حسابی میخواد. برم زیر آب گرم و ولوو بشم. ولی زود خودمو بشورم و بیام بیرون که خیلی کار دارم!!!!!!!!!

الانم موهام درد میکنه در دو نقطه!شکسته زیر مقنعه.

امروز، روز نظافته. باید وقتی از اداره رفتم، بیفتم به جون خونه. حسسسسسسابی با کمک مهدی تمیز کنیم و برق بندازیم. ان شاءالله فردا از اداره بریم مامان و بابام رو بیاریم خونه مون. چون پنجشنبه شب ان شاءالله میخوام پسرخاله انباری رو برای اولین بار تو عمرم دعوت کنم!!! یعنی یه بار اومده خونه مون بابت قابلمه پارتی ها! ولی تا حالا دعوتشون نکردم! تا توی خونه قبلی شون بودند که همه اش دعوا و مرافعه داشتند. بعدشم که اومدن اینجا، هر بار خواستم بگم بیان، قرار شد ما غذا ببریم بیرون. یا بریم دیدن خاله، یا قابلمه پارتی بشه چون خونه شون طبقه اوله. دیگه ولی باید دعوتشون کنم.

حالا گفتم به این بهانه، مامانم هم دو روز بیاد یه آب و هوایی عوض کنه.

هفته پیش یه روشویی کوچیک و یه آینه برای حموم خریدم. طرف چک داشت و زیر قیمت میداد. منم که جذب میکنم این ارزونها رو !!!! آشتی مفت خر معروفه. منتها گذاشته م پسرخاله مجرد بیاد برام نصبشون کنه. دیروز اومد ولی دریلش شارژی بود و دیوار رو سوراخ نمی کرد. باید از یه جای دیگه گیر بیارم دریل.

صفحه پشت موبایلم نابود شده بود. روش گلس انداخته بودم ولی گلس و صفحه با هم خرد شده بود. از بس که این گوشی از دستم می افته. یکشنبه مهدی کار داشت و نیومد با ما. منم دوستم رو برداشتم و با مانی رفتیم خونه. مانی تو ماشین خواب بود. به دوستم گفتم بمون تو ماشین پیش مانی که من برم موبایلمو بدم درست کنه. قبلش زنگیدم به مهدی و گفتم گوشی ندارم. به زن پسرخاله انباری هم زنگیدم گفتم هستی مانی رو بیارم پیشت؟ بچه هات امتحان ندارن؟ جایی نمیری؟ گفت: نه. بیارش.

بعدش به پسرخاله مجرد زنگیدم ولی جواب نداد. قرار بود بیاد بریم یکشنبه بازار چون اونم یه سری وسیله میخوواست و البته آشتی سواستفاده چی هم میخواست بارها رو بده اون از چهار طبقه بیاره بالا!!!!!!!! (بشناسین دوستتون رو!!) دیگه جواب نداد. خلاصه موبایل رو تحویل تعمیرکار دادم و رفتم دوستمو رسوندم. مانی رو دادم دست خانم پسرخاله انباری و رفتم در خونه پسرخاله مجرد. اونم طبقه چهارمه. دیدم چراغش خاموشه. هرچی زنگ زدم از پایین، جواب نداد. دیگه خودم رفتم یکشنبه بازار و یه سری خرید انجام دادم. اصلا یادم رفت یه سری سرویس جاصابونی بگیرم واسه حموم. برگشتم رفتم پیش موبایلی. دیدم دل و جگر گوشی پهنه. پسرخاله مجرد همون موقع زنگید! موبایلی، موبایل رو داد دستم. به پسرخاله گفتم: کجا بودی؟ هرچی زنگ زدم درو باز نکردی. گفت من همه اش خونه بودم که. یه بار آدرس رو چک کردیم و فهمیدم واحد روبروشون زنگ زده بودم!!!!!!!!

این خونه رو قبلا پسرخاله دیگه ام می نشست. خیلی سال پیش تولد پسر اون رفته بودم اینجا. از روزی که پسرخاله مجرد اومده توش، نرفتم که. کلی هم میگن قشنگش کرده و عکسشو دیدم. منتها چون طبقه چهارمه، زورم میاد برم!

خلاصه موبایل رو گرفتم و رفتم در خونه پسرخاله انباری. واسه شون لبو خریده بودم از یکشنبه بازار. لبو رو دادم و مانی رو تحویل گرفتم. رفتم خونه و پسرخاله مجرد هم اومد. دیگه از شدت خستگی هلاااااااک بودم. زود دو تا سیب زمینی انداختم تو جی پاس که بپزه.

تند تند سیب زمینی پوست گرفتم و خرد کردم. پسرخاله سرخشون کرد. منم تند تند ظرف چیدم تو ماشین و مواد کتلت رو درست کردم. دیگه آخرهای کار سیب زمینی بود که مایه کتلت درست شد. هی به پسرخاله میگفتم: تند درشون بیار تا کتلتها رو سرخ کنم. اونم با ارامش میگفت: صبر کن اشتی. هنوز کامل سرخ نشده. تا یه کم درآورد، فوری یه کتلت ا نداختم گوشه ماهیتابه! گفت: عجب آدمی هستی تو. چرا اینقدر عجله می کنی؟

گفتم می بینی که هنوز شام حاضر نیست.

خلاصه ساعت پنج دقیقه به نه، دیگه شام حاضر بود. تازه اون موقع تونستم بشینم. بعدشم مهدی رسید و شام خوردیم. پسرخاله با دوستش دچار مشکل شده اند. همینطور که رو مبل دراز کشیده بودم، داشتیم در موردشون حرف میزدیم. یه دفعه شنیدم مهدی گفت: پااااااااشو! پسرخاله گفت: مثل اینکه داشتیم حرف میزدیم ها! تو واقعا خوابت برد؟ گفتم: آره. تازه خوابم می دیدم!

یه کم دیگه حرف زدیم و رفتیم خوابیدیم. پسرخاله هم رفت خونه اش.

دیروز ا ومدیم اداره و عصر برگشتیم. من گاهی عصرها تو ماشین چرت میزنم. دیروزم چرتی زدم. بعدش رسیدیم خونه و گفتند فیروزکوه زلزله اومده. حسش نکرده بودم پس اندازه بقیه زلزله ها نترسیدم. ولی خب، شب پیش رو بود و خوف برم داشته بود. مهدی رفته بود خرید. بهش زنگیدم و گفتم اینجوریه. گفت: خب میگی چه کار کنم؟ میخوای بیایم تو ماشین بشینیم؟

گفتم: نه. شام می پزم

دیگه با شام پختن سرمو گرم کردم و زرشک پلو با  مرغ درست کردم. پسرخاله هم با دریل شارژی اومد و دید نمیشه. شام نگهش داشتیم و مهدی و پسرخاله رفتند خوابیدند. نه بیدارشون کردم و گفتم پاشین شام حاضره. چقدر هم مرغش بی مزه شده بود. نمیدونم چرا واقعا. دیگه هرجوری بود قورتش دادیم!!!!!!

خودم هم تونسته بودم هفت هشت دقیقه قبل از ساعت نه بخوابم! ولی خیلی بهم چسبید.

دیگه بعدش جمع کردیم و این بار من رو کاناپه چرت میزدم و مهدی و پسرخاله هم پی اس فور بازی می کردند. بعدش مسواک و لالا.

امروزم که در خدمتتونم.

خب دیگه اجازه بدین من برم. ببینم چیزی پیدا میکنم عکسشو بگیرم بذارم اینستا!!!!!!

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 284 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 15:05