همه چی با هم.....

ساخت وبلاگ

سلام. روز یکشنبه تون بخیر و شادی.

پر باشه از برکت.

ساعت ده و نیمه. نمیدونم الان صبحه یا ظهر!!!!!!! بیشتر میخوره صبح باشه!

  چهارشنبه سه تایی رفتیم خونه. سر راه یه کم خرید کردیم و وقتی رسیدیم، یه کم نشستم و بعدش سالاد یونانی درست کردم کنار گذاشتم و واسه شام هم جوجه چینی درست کردم.

رفتم جلسه ساختمون و تا یازده و نیم اونجا بودم!!!!!!!! قراره تعمیراتی در ساختمون انجام بشه. بازم حساب و کتابش با منه. هنوزم نماینده ام. گفتم بحث فنی اش با شما باشه، حساب و کتابش با من.

دیگه یازده و نیم برگشتم خونه و لالا. پنجشنبه روز شلوغی بود. کلی دار داشتم. همه امیدم به عصر بود که میرفتم خونه بابام اینا و دیگه کار تموم میشد. میتونستم یه استراحت حسابی بکنم.

صبح پنجشنبه بیدار شدم و مانی رو هم بیدار کردم. حاضر شدیم و رفتیم پایین. همسایه مون با ماشین از جلو و ما هم با ماشین خودمون پشت سرش راهی شدیم. رفتیم یه جا سنگ فروشی، که ببینیم برای ساختمون چه سنگی انتخاب کنیم. بعد از همسایه جدا شدیم و مانی رو بردم شهران گذاشتم و خودم رفتم اداره. چک خوابوندم به حساب و یه خرید واسه اداره انجام دادم. ظهر وایسادم تحویلش گرفتم و بعدش رفتم یه فلافل خریدم و گفتم نصفش کنه.

شمیم گفته بود همون حوالی چهاراره ولیعصره. قرار بود بهش بزنگم که بیاد. تا برسم چهارراه ولیعصر نصف فلافل رو پشت فرمون خوردم. و به دوستان در تئاتر شهر ملحق شدم. خب تعداد بافتنی ها از پارسال کمتر بود. حالا یه سری از دوستان خودشون ارسال کرده بودند و یا پولش رو به حساب آقای انتظاریان ریخته بودند.

دیگه شمیم جون اومد و نکته جالب توجه این بود که از اول هفته خیلی از دوستان قرار بود اون روز بیان پیشم ولی هر کدوم برنامه شون عوض شد و نتونستند بیان. تنها کسی که برنامه اش جور شد شمیم جون بود و حتی وقتی اومد، برنامه اش رو کنسل کرد و پیشم موند.

بعد تا ساعت چهار بودیم و بعدش رفتیم به طرف چهارراه امیراکرم، عشق من! وااااااااای پر بود از دستفروش. یاد خونه قبلی مون افتادم. دیگه از پالتو و کفش و ماگ و لباس زیر و لباس رو میفروختن، تا اسبابا بازی و ظرف و ...... فقط آدم نمی فروختن! دیگه یه دوری زدیم و بعدش رفتیم زیرگذر ولیعصر. من یه بار فکر کنم رفته بودم و آدم اگه بلد نباشه گم میشه. شمیم جون که استاد بود و رفتیم پایین و دیدیم بهههههه! یه شهر دیگه این زیره. خلاصه اونجا یه شال قهوه ای از این هنریا که سه متره! مال زمستونه. البت یه کم ضخیمتر از نخیه. من پررنگتر میخواستم و منتها چون چند جا چرخیده بودم و ندیده بودم. دیگه رضایت دادم و خریدم.

شمیم جون هم یه ست آویز با گوشواره با نگین سبز برام آورده بود که همونجا دادم بندازه به  گوشم. خیلی خوب بود. واقعا یه وقتایی فکر میکنم این فضای مجازی، حس های خیلی قوی داره و ارتباطات شاید خیلی قویتر از دنیای بیرونی باشه.

بعد یه کم با هم چرخیدیم و جایی رفتیم که خیلی من دوست داشتم. پر بود از انرژی مثبت. دیگه مجبور شدم از شمیم جدا بشم و هرکی بره پی کار خودش.

اومدم چک کردم دیدم یکی از دوستان پیغام گذاشته که من دیرتر میرسم. دیگه یکی از دوستان زحمت کشید و رفت از دوست خوبمون (سارا) هدیه بچه های بجنورد رو تحویل گرفت. منم که در راه منزل پدری. پسرخاله مجرد از ماموریت داشت برمیگشت و فرودگاه بود. قرار بود من برم دنبالش. که وسط راه مامانم زنگیدکه آشتی کجایی؟ گفتم دارم میرم فرودگاه. گفت بیا خونه. من حالم خوب نیست! زود بیا!

هیچوقت نشده بود اینجوری بگه.

تو همون ترافیک زنگیدم به پسرخاله و هواپیماش تازه نشسته بود. گفتم تو اسنپب بگیر تا شهران بیا. من نمیتونم بیام دنبالت. گازیدم تا شهران و تو اون ترافیک جون دادم تا رسیدم. رفتم دیدم مامانم با مانی خونه تنهاست و تو رختخوابه! گفتم چته؟ گفت: تپش قلب شدید دارم. خودشم به شدت باخته بود. ضربان قلبش شدید داشت میزد.

پرانول بهش دادم و صبر کردیم تا کمی بهتر بشه. شام درست کردم. شویدپلو با ماهی. همه اش میگفت اشتها ندارم. اصلا مامانم یه فوبیا نسبت به بی اشتهایی داره. فکر میکنه هرکی بی اشتها بشه، داره می میره! گفتم خب مال ضعفته. یه مدته خودتو فراموش کردی. گفت آره میدونم، دیگه به خودم نمیرسم، زیاد هم از خودم کار میکشم.

خلاصه دیگه چون پسرخاله هم اومده بود، گفتیم بعد از شام نهنگ عنبر دو رو نگاه کنیم. ولی بعد از شام حال مامان بد شد و من و داداش بزرگه، بردیمش بیمارستان. پسرخاله مجرد هم اومد. هرچی بهش گفتیم نیا، اومد. اخه خسته بود و چون از ماموریت هم اومده بود، میدونستیم چند شبه همه اش سر پروژه بوده. دیگه رفتیم بیمارستان و چقددددددددددر هم سرد بود. سه بار ازش نوارقلب گرفتند و ضربان قلب همچنان بالا بود. دو بار هم بهش قرص دادند که اثر دارو رو ببینند. دیگه آخرین مرحله اکو کردند و دکتر تجویز کرد که عمل پی تی انجام بشه. مثلا وقت بگیریم که برای دو هفته دیگه بهمون وقت بدن برای این عمل. البته عمل نیست. انگار مثلا یه چیزیه که اون قسمت دریچه قلب رو که نشتی و افتادگی داره رو با یه چیزی مثل لیزر رفع می کنند.

البته من یواشکی به دکتر گفتم که بهش روحیه بده لطفا، چون داغونه.

دلم میخواد کارهای مامان رو خودم انجام بدم. چون همیشه وقتی میره دکتر، داداش بزرگه باهاش میره. اینه که خودم تو بیمارستان میرفتم و می اومدم. چون میخواستم یه کاری هم من انجام میدادم. ولی از صبح اییییییینقدر رو پا بودم و خسته شده بودم که واقعا رمق نداشتم. حس میکردم مچ پای راستم دررفته، از بس که درد میکرد.

تا از بیمارستان برگشتیم، ساعت دو و نیم نصفه شب شد. شبم همونجا تو شهران خوابیدیم.

جمعه صبح پاشدم و مهدی همون دیشب به مادرش زنگیدکه مادر آشتی حالش خوب نیست و نمیاییم.

صبحانه خوردیم و با مهدی و پسرخاله مجرد رفتیم یه سر خونه. قبلش گوشت بیرون گذاشتم و سیب زمینی پختم که واسه ناهار کتلت درست کنم. رفتیم خونه یه سری وسیله برداشتیم و مهدی رفت حموم و خودم هم به داد آشپزخونه رسیدیم. یه سری قبض نوشتم برای کارهای ساختمون ولی بهشون ندادم. نون خریدیم و برگشتیم شهران. دیگه ساعت یک و ده دقیقه بود. مهدی هم یکسررررررررررر با موبایل حرف میزد در مورد خونه باباش!

رسیدیم و تند تند کتلت درست کردم و جوجه چینی هم آورده بودم از خونه مون. با یه ظرف سالاد یونانی. دیگه ناهار خوردیم و تونستم یکی دو ساعت بخوابم. از خواب داشتم می مردم. عصر هم حاضر شدیم رفتیم خونه داداش کوچیکه که دعوتمون کرده بود. مامان که یه گوشه مظلوم افتاده بود. بیشتر خودشو باخته بود. حالا فکر کنین غیر از خودمون، پسردایی، پسرخاله مجرد هم بودن و این وسط دایی بابام زنگید که منم دارم از شهرستان میام.

میخواستم دست بندازم دهن منو جر بدم. بسسسسسسسسسسسسه! دیگه بسسسسسسسسسسه

البته اون نیومد و شنبه اومد. شب خونه داداشم بودیم و زن داداشم کلی زحمت کشیده بود. کلی هم با کپل خان حال کردیم. موبایلمو دستم میداد و دستاشو میچرخوند. یعنی برام آهنگ بذار برقصم!!!!!! ای عمه فدای رقصت بشه. کلی هم با مانی بازی کردند.

دیگه آخر شب برگرشتیم شهران و دیروز اومدیم اداره. چک کردم ناهار داشته باشن واسه ظهرشون.

دیروز که شنبه بود دایی بابام رسید و نمیدونم چی خورده بودن. البته ایشون یه رسمی داره که ناهار نمیخوره! بعدشم مامانم زنگیده بود به خاله کوچیکه که بیا پیشم. گفتم مامان، خونه ات شلوغه. من برم خونه مون؟ گفت: نه. تو هم  عصر بیا. میخوام دورم شلوغ باشه. گفتم نوکرتم. میام.

دیگه عصر یه مشگلی برای پسرخاله مجرد پیش اومده بود که رفتم یه جا دنبالش و با هم برگشتیم شهران. مهدیه م کار داشت یه جا و خودش رفته بود. تا برسیم شهران با پسرخاله حرف زدم. حالا بعدا میگم جریانش رو. نمیخواستم مامان اینا بفهمن. ولی مهدی در جریان هست و بهش گفتم.

دیگه رفتیم خونه و خاله کوچیکه و شوهرش هم بودند. شام لوبیاپلو درست کرده بود. گفت آشتی زعفرون کجاست. گفتم من خیلی خست ام. یه چیز فله ای بپز بخورن.!

دیگه آخر شب هم آشپزخونه رو تمیز کردم و خوابیدیم.

الانم اداره ام. شبم خونه برادرشوهرم. فردا هم مامان روو باید ببرم دکتر.

من برم. خیلی کار دارم. مراقب خودتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 261 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:03