علیرضا برنده شو!

ساخت وبلاگ

سلام. پیش از ظهر چهارشنبه تون بخیر.

میگم حتما علم یه روزی ا ینقدر پیشرفت می کنه که زمان برای آدمهایی که بخوان، کش بیاد و بیشتر بشه.

خیلی وقت کمه و کار زیاد!!!!!!!!!!!

 

 یکشنبه رفتیم خونه. اصلا یادم نیست شام چی خوردیم. خوابیدیم و دوشنبه شکر خدا تعطیل بود. صبح زود پاشدم رفتم خرید چیزهایی که میخاستم. یه سری عرقیجات برای خودم خریدم و سیاه دونه. روغنش هم خریدم برای زانو و پیشونیم. حالا میگم بهتون. کلا سردی ها رو از غذام حذف کردم. فقط دارم گرمی میخورم.

دوشنبه از خرید که برگشتم، از شرکت گاز اومدن برای مجوز لوله کشی. لباس انداخته بودم لباسشویی. مهدی پهن کرد و رفت ماشین رو از تعمیرگاه بگیره. منم رفتم که خورش آلو بپزم. حواسم نبود و لیمو هم توش انداختم. سیب زمینی داشت سرخ میشد که مهدی از بیرون زنگید. گفت آشتی، اگه من از بیرون کباب بگیرم، غذاتو میذاری برای فردا؟ یا حتما اصرار درای غذایی که پختی رو بخوریم؟

گفتم: نه. همچین اصراری ندارم. هرچی هوس کردی بگیر. گفتم فقط واسه من جوجه بگیره. چون میخوام یه مدت گوشت گوساله و گاو نخورم. خیلی سرده.

دیگه اومد ناهار خوردیم و بعدش خیییییییییلی دلم میخواست بخوابم. صبحش هم حموم بودم و خونه هم حسابی گرم بود. خواب خیلی می چسبید. ولی باید ساعت سه با همسایه ها میرفتیم برای دیدن سنگ و سرامیک برای تعمیرات ساختمون. رفتیم و بسته بود. منتها من دیگه برنگشتم خونه. چون دیگه جون نداشتم چهارطبقه رو برم بالا. بعدشم باید عصر مامان رو می بردم دکتر.

دیگه رفتم شهران و واسه شون چای درست کردم و کم کم بیدار شدن. عصر با مامان رفتیم دکتر دوتایی. دکتر گفت اون عمل برای کسانیه که رافالین (یه همچین قرصی) مصرف کنن. بعد دواها رو با مامان چک کرد و گفت همین ها رو ادامه بده. همون عارضه نشتی دریچه قلبه و باید مواظب باشی و به خودت برسی. خود مامان هم چند بار اعتراف کرد یه مدته به شدت از خودش غافل بوده.

و البته مسائل اعصاب و روان خیلی روش تاثیر داره.

خلاصه مامان کلی انرژی گرفت و برگشتیم. مامان رو شهران پیاده کردم و به سوی منزل تاختم.

پسرخاله مجرد مجبور شده بود صبح همون دوشنبه بره ماموریت و آخر شب برگرده. کلیدش رو گم کرده بود و قرار شد بیاد خونه ما. باهاش که تعارف نداشتم. گفتم شامتو میخوری تو هواپیما؟ گفت: آره. فقط نبات آوردم. چای درست کن که چای نبات بخوریم!

انگار اسهال بودیم!

دیگه درست کردم و اومد برای اون و مهدی چای ریختم و با نبات خوردن و لالا.

دیروز اومدیم اداره و تا عصر بودیم.

آها. اینم بگم که دوشنبه دخترخاله ام یه سری وسیله خریده بود که با وسایل گروه های دیگه بازم بردند سرپل. این بار رفتند سه تا روستای دشت ذهاب. که شرح گزارشش رو تو وبلاگ ستاره های دریایی نوشتم و عکسها و فاکتورها رو هم گذاشتم.

به خصوص اون پیرمرده خیلی بامزه بود. بخونینش تو اون وبلاگ.

و البته چیزهایی هم هست که هنوزم قلب آدم رو مچاله می کنه. مثلا اینکه خانمی تو روستا به دخترخاله ام گفته بود خودم دو تا بچه مو دفن کردم ولی اطلاع ندادم که یارانه شون قطع نشه!!!!!!!!!!

ای خدا....... چی بگه آدم.

یه سری عکس هم از ساختمانهای شهر سرپل گرفته بود که آدم باورش نمیشد! دیگه من از خرابیها عکس نمیذارم تو وبلاگها. همه میدونیم چقدر خرابه. باید پیش بریم به سمت سازندگی.

الان من عااااااااشق نرگس کلباسی ام. تو کانالش هم حساب کتاب میده، هم توضیح میده که دارن چه کار میکنن. مهمممممممممترین مساله ،مدیریته. مثلا نوشته بود کنسرو دیگه نفرستین. کنسرو و غذاهای آماده مال روزهای بحرانی اولیه است. اینا کشاورزند و شماها براشون مواد اولیه بفرستین که پخت و پز کنن. و اینکه نیروها و استعدادهای روستاها رو کشف می کنه و ازشون استفاده می کنه. بحث کانکس ها رو هم داره با نظم هرچه تمامتر پیگیری میکنه. خب اون از اون طرف.

ما هم با این پولی که دستمونه از این طرف، یه سری جاهای دیگه رو ساپورت می کنیم.

البته که کار کسی مثل ایشون یا علی دایی دیگه شاهکاره.

خدا به همممممممه خیرین جزای خیر بده.

خلاصه این از این.

بعدش دیگه دیروز عصر رفتیم خونه و همسایه زنگید که بیا جلسه ساختمانه. سرراه نون خرید مهدی و رفتیم خونه. من یکسر رفتم تو جلسه و ساعت هفت اومدم. یه پیمانکار اونجا بود که قرار شد کار تعمیرات در و دیوار ساختمان رو بدیم به ایشون. وقتی برگشتم، شام رو روبراه میکردم و هی میزنگیدم به پسرخاله انباری که یه سری اطلاعات ساخت و ساز ازش بگیرم. چون تازگی این کار رو کرده. بعدش به یکی دیگه از همسایه ها حرفیدم و حساب و کتاب کردم. مغزم دیگه داشت منفجر میشد. یکی از همسایه ها مثلا سنش چون بالاست، حوصله و اعتقاد به کارت به کارت نداره. دیشب دو نیم میلیون تومن پول علی الحساب سهمش رو دستی بهم  داد. مجبور شدم امروز ببرم بانک بذارم.

پسرخاله مجرد و مهدی دیگه صداشون دراومد که داغون شدی .... بسه دیگه.

با همه هم باید کل و کشتی بگیری. ناز اینو بکشی، میدون داری دعوای اون یکی با این یکی رو بکنی......... دیشب به مهدی گفتم خوش به حال کسی که هیچی بلد نیست و آروم نشسته داره زندگی خودشو از پیش می بره.

دیگه خورش نصفه نیمه دیروزش رو تکمیل کردم و برنج دم انداختم و شام خوردیم و از تلفنها فارغ شدم. ولی حساب کتابها رو می نویسم که یادم نره. همین دیشب ششصد تومن گم کردم که شکر خدا پیدا شد!

آخر شب نماز و مسواک و قصه برای مانی و لالا.

اصلا نفهمیدم کی صبح شد.

حالا یکی دو نفر رو با قیمت ارزونتر از دیشب تا حالاپیدا  کرده ام. ببینم کار رو بدیم به کدوم پیمانکار.

بدبختی اینجاست که این ساکنین هییییییچکدوم به اون یکی اعتماد ندارن.

مهدی میگه خب به ما چه.

میگم خب چه کار کنیم؟ اصلا این ساخت و ساز تموم شد، من یه بیلان میدم و تحویلشون میدم. وااااااااقعا خیلی برام وقتگیره. البته بیشترین حجم کار مال این دوره ساخت و سازه. ولی چه میشه کرد.

حالا بهشون گفتم من حساب کتاب میکنم ولی خودتون از نظر فنی رو سر کار وایسین و حواستون باشه. من که صبح تا شب نیستم.

اینم از این.

این دو سه روز پیش رو هم خییییییییلی کار هست. ولی خدا کمکم میکنه و انرژی های شماها بهم میرسه و از پسشون برمیام.

**************************

کسانی که تمرین کشتی گیرها رو دیده ان، میدونند چققققققققققدر سخته. هر کسی از پسش برنمیاد. بعد فکر کن سالها تمرینننننننننننننن، بعدش از بین هزار نفر انتخابت کنند که بری مسابقه بدی، با کلللللللللی هیجان و استرس و شوق بردن. بعد لحظات آخررو تشک داد بزنن: ببازززززززززززز چون  اون ور حریف اسراییلی برنده شده و تو باید با اون مسابقه بدی! پس بباز که به اون نیفتی!!!!!!!!!!!

واقعا کججججججججججای دنیا و کجای تاریخ همچین چیزی دیده میشه؟ اسراییلی و فلسطینی چهجوری با هم مسابقه میدن؟! اونوقت ماها باید این کا رها رو به سر خودمون بیاریم؟ خب از اول نریم مسابقه بدیم. باعث سرخوردگی اون جوون و بقیه جوونها هم نشیم. واقعا قلبم دیروز داشت می ترکید.

بعد نتیجه این میشه که به نفع اسراییل میشه و به نفع اون بازی تموم میشه! خب این که به نفع اسرایییل بازی کردنه. یه راه دیگه هم هست. ما باهاش بازی می کردیم و می بردیشم و برد رو تقدیم می کردیم به مردم فلسطین.

آدم دردشو به کی بگه؟؟!!

******************

دوستی که به اسم وطن میای برام نظر میذاری. عزیزم، اینجا وبلاگ منه. با دیدگاه و نظر من اداره میشه. از من نخواه ایییییییییینهمه وقت و انرژی بذارم برای تایید و پاسخگویی به کامنت هات. دنیای فکری من و شما خیلی متفاوته. بیا این وقت رو بذاریم برای چیزهای مثبت. شما برو تو وبلاگها و سایتهایی که با نظر شما موافق هستند و اونجا بحث کن. یا اصلا یه وبلاگ برای خودت درست کن.

دلم خواست بهتون بگم که چرا کامنتهاتون رو تایید نمیکنم. چون خییییییییلی با هم اختلاف نظر داریم. اختلاف نظر و سلیقه خوبه. ولی وقی اینقدر زیاده ،مستلزم کلی وقت و انرژیه که در حال حاضر من ندارم.

برات بهترینها رو از خدا میخوام دوست عزیز.

****

خب دیگه من برم. مواظب خودتون و دلتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 264 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:03