بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

ساخت وبلاگ

چند سال پیش که تصمیم گرفتم مانی رو بذارم مهد، دنبال یه مهد نزدیک اداره میگشتم. که دیگه به دربه دری هامون پایان بدم و بابت مانی نخوایم خونه این یکی اون یکی آوار باشیم.

تو نت سرچ کردم مهد تو منطقه عباس آباد، یه مهد دیدم نزدیک اداره مون بود. تعجب کردم چرا تا حالا ندیدمش. آدرس رو که دیدم، متوجه شدم تو کوچه است. زنگ زدم.

تو برداشتی. گفتم پسرم سه سال و دو سه ماهشه. گفتی: بیارش. گفتم شما؟ گفتی: من مربی شونم. گفتم بعد از عید بیارمش؟ گفتی: بعد از عید بیارش. ولی الان بیا مهد رو ببین.

  

تو هوای خنک و سرشار از بوی عید، با یه دل پر از امید رفتم به طرف مهد. تایم گرفتم، پنج دقیقه پیاده بود تا اداره. وقتی وارد شدم، حس خیلی خوبی گرفتم. اومدی جلو و خودتو معرفی کردی. یه خانم قد بلند و درشت هیکل. من کنارت عین جوجه بودم. گفتم اجازه دارم کلاس رو ببینم؟ راحت اجازه دادی. آشپزخونه رو هم دیدم.

از کلاست خوشم اومد. کفش فرش بود. حس خونه بهم میداد. قرار شد شونزده فروردین مانی رو بیارم بدم دستت.

روز وعده، اوردمش. بهم اجازه دادی یک هفته صبح ها کنارش باشم. تا وقتی عادت کنه.  روز اولش خیلی یادمه. که واسه بچه ها صبحانه آوردین و به منم تعارف کردین ولی من نخوردم. تو کلاس رو زمین رو فرش نشسته بودیم کنار بچه ها. و من این سیستم برام جالب بود. کیف بچه ها رو دونه دونه باز میکردی و روی خوراکی ها اسمشون رو می نوشتی و خوراکی ها رو کنار میذاشتی. انگار مامان اون همه بچه کوچیک بودی. اون موقع دلم خواست تو مهد باشم و مامان یه عالمه بچه که از مادرهاشون دور بودند.

هفته بعدش که اومدم، د یگه نذاشتی بیام داخل. مانی رو از بغلم گرفتی و گفتی: خداحافظ مامان!

شوکه شدم.

ولی آروم گفتی: بیشتر از این نمون. بذار اینجوری عادت کنه. مانی گریه کرد ولی تو بردیش. قلبم کنده شد. یه کم تو حیاط وایسادم. صدای گریه مانی دیگه قطع شد. بردیش کلاس طبقه همکف و با بقیه بچه ها کارتون نشونش دادی.

ماه ها گذشت. درگیر لوزه عمل کردن مانی بودم. و هر روز مریضی مانی بابت لوزه اش. بد دوا بود و دواها رو نمیخورد. بیچاره ام کرده بود. به تو که گفتم، مشگل رو حل کردی. عصر که اومدم دنبال مانی، گفتی دوا رو بهش دادم. اینجا از این اداها نداریم. بچه ها راحت دوا میخورن. مانی خیلی زود بهت عادت کرد. سختگیر بودی ولی قلب خیلی مهربونی داشتی. با وجود اینکه مانی سه ساله رو نیمه فروردین آوردم، ولی تو جشن پایان سال مهد که خرداد بود، یه شعر خوشگل به مانی نشون دادی و تو مراسم مانی شعر رو خوند. همه براش کف زدند. خب باید برای تو کف میزدند.

باز تلفن زنگ میزنه تو گوشم آهنگ میزنه

من گوشی رو برمیدارم میگم: الو، سلام دارم.

بابا جونم صداش میداد، صدای خنده هاش میاد

از پشت سیم به من میگه: بزرگ شدی حالا دیگه

صدآفرین بر پسرم براش یه هدیه میخرم

صد آفرین بر دخترم براش یه هدیه میخرم

پدر و مادرم هم که تو مراسم بودند خیلی ذووق زده شدند. بابا یه پولی بهم داد گفت برای این دو مربی (خودت و کمکت) کارت هدیه بخر. من معلم بودم میدونم چقدر سخته تو این مدت کم، اینقد رقشنگ با بچه ها شعر کار کنه.

وقتی کارت هدیه رو بهت دادم، چشمات درخشید. مبلغش زیاد نبود. از قدرشناسی بابام دلگرم شده بودی.

اون وقتا خونه ام جمهوری بود. یه روز صبح تو خیابون بهار  وقتی با مانی می اومدیم به طرف مهد، تو رو دیدیم منتظر ماشین. سوارت کردم. گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفتی اینجا خونه مونه.

گفتم من هر روز صبح از این مسیر میام. یه ساعتی رو هماهنگ کردیم و هر روز می اومدم دنبالت. کم کم فهمیدم تو صبح خیلی سخت بیدار میشی. همیشه به شوخی بهت میگفتم باید زن مهدی میشدی. دیگه  کم کم تو خونه که بودم، زنگ میزدم بیدارت میکردم. بعد با مانی راه می افتادیم. تو خیابونتونم که میرسیدیم تا بیای، نون میخریدم. تو منو عاشق خیابون بهار کردی. چقدر خوب بود که همه چی دم دست بود. یه عالمه نونوایی داشت. خواب آلود می نشستی تو ماشین. نگام میکردی و با صدای زنگدارت میگفتی: آخه کی کله صبح، آهنگ هندی گوش میده. می خندیدم و میگفتم: پاشو دیگه. بیدار شو یه کم برقص!!!!

کم کم فهمیدم از من کوچیکتری و خیلی زود ازدواج کردی و یه پسر داری. ولی پسرت، با پدرش زندگی می کنه. و آخر هفته ها میاریش پیش خودت. پول جمع میکردی واسه پسرت لباس بخری یا آخر هفته ببریش سینما و شام ساندویچ بخورین.

با یه آقایی آشنا شده بودی. چقدر دوستت داشت. اون اصرار به ازدواج داشت و چشم تو ترسیده بود. خیلی سخت کم کم تونستی یه خونه کوچیک که دست مستاجر داشتی رو ازاد کنی و بتونی توش بری. مامانت اینا یادمه خیلی مخالفت کردند. ولی تو خسته شده بودی و میخواستی مستقل باشی. مانی هی میرفت کلاس بالاتر ولی باهات دوست بودم. حتی یادمه وقتی مانی رفت کلاس بالاتر، بهت گفتم: شرمنده، من دیگه نمیام دنبال تو. میرم دنبال مربی مانی!!!!! گفتی: ای ناااااااااامرد! و کلی خندیدیم!

یادته هر روز نون می بردیم مهد؟ تا ما از اون خونه رفتیم و دیگه از اون سر شهر، نونوایی دم دستم نبود که براتون نون بیارم. مسیرمونم از هم جدا شد. تونسته بودی قسطی از داییت اون پراید بژ رو بخری. چه سر نترسی داشتی که بدون گواهینامه پشتش می نشستی. دیگه وقتی از خونه جدیدمی اومدم، ماشینت رو می دیدم پارک کردی تو کوچه مهد.

تا پارسالم ازت خبر داشتم. ولی بهم گفتی میخوای محل کارت رو تغییر بدی. بعد از اون دیگه به اون دوتاشماره که داشتم ازت که زنگ میزدم، زنگ نمیخورد. راستش کمی ازت دلخور شدم. یه دفعه بی خبر.... مانی هرسالم که کلاسهاش بالاتر میرفت، می دیدمت تو مهد. ولی از پارسال زمستون دیگه نه. شماره هاتم جواب نمیدادی. گفتم حتما محل کارت رو عوض کردی و نمیخوای کسی بفهمه.

ماه ها ازت بی خبر بودم. تا یه ماه و نیم پیش. همکارت رو تو خیابون دیدم. گفتم ازت خبر داره؟ گفت: حالت خوب نیست. چشمک زدم و گفتم مصلحتی؟ گفت: نه اشتی. خیلی دیگه حالش بده. یخ کردم. گفتم: چرا؟ گفت: خب تومور مغزش خیلی پیشرفت کرده!!!!!! گفتم: مگه تومور داشت؟ گفت: آره. پارسالم بابت همین از مدرسه رفت! گفتم: خب بریم بهش سر بزنیم. گفت: نه. دوست نداره کسی تو این شرایط ببینش.

همه عباس آباد رو با همه کوچه هاش و همه مهدکودکهاش کوبیدند تو سرم......... دستم به هیچ جا بند نبود. اومدم نشستم به دعا کردن.

*****************************

دیروز از ناهار که برگشتم، به حساب پیمانکار پول ریختم. گفتم آشتی. دیگه زنگ بزن.

دو سه هفته بود مداااااااااااااااااام صدای زنگدارت تو گوشم بود:

باز تلفن زنگ میزنه.......

کلماتی که میگفتی تو گوشم صد می کرد: مااااااااااانی............. عاشقتم............. آشتی فردا هم میای دنبالم............ و آهنگ سامی بیگی که خیلی دوستش داشتی: حالا بگو کی دیگه دستاتو میگیره......... و تو ماشین صد بار میذاشتی و گوشش می کردیم............

تو این دو سه هفته هر بار یادم می اومد، یا شب بود یا جمعه. نمیشد بزنگم به مهد. دیروز دیگه زنگیدم و حالتو پرسیدم..........

گفتند دیگه درد نمی کشی. گفتند دیگه دست و پات لمس نمیشه و نمی افتی. گفتند تومور کار خودشو کرده. ده آبان. همون زمانی که صدای قشنگت تو گوشم زنگ میخورد.

باز تلفن زنگ میزنه...........

تلفن رو قطع کردم. کیف پول و موبایلمو برداشتم و از اداره زدم بیرون. رفتم یه دیس خرما خریدم و پنج دقیقه طلایی رو راه رفتم تا به مهد رسیدم. تو کوچه رو نگاه کردم ولی پراید بژت رو ندیدم. نیومده بودی مهد مگه؟ بچه ها چی؟ مادرها به امید تو و مهربونیات بچه هاشونو میاوردن اونجا که.

وارد حیاط مهد که شدم، بند دلم پاره شد. دیگه یه دختر درشت هیکل با موهای سیاه پیچ و تابدار که با کش بالا می بستش، تو در نبود و صدا نمیزد: ماااااااااانی......... بیا مامان اومد..........

رفتم داخل و نخواستم گریه کنم. بچه ها گناه دارن. نباید غم ببینند. همکارهات خیلی متاثر بودند. براشون عجیب بود من با صدای تو که تو گوشم بوده، دنبالت اومدم...

صدای عشق همیشه می مونه. عشق به بچه ها بزرگترین عشقه. بچه های دور از مادر...... سپرده به دستهای مهربون تو...

و من هیچوقت هیچ کاری برای تو نکردم. و تو هیچ خیری از زندگیت ندیدی. از حرف همکارهات فهمیدم شوهرت گاهی می اومده دنبالت در مهد. فهمیدم با اون پسری که عاشقت بود بالاخره ازدواج کردی. و پسرت رو پیش خودت برده بودی.... یه زمانی دو شیفت کار میکردی تا ده شب. یه مهد دیگه هم بود بالای شهر که کنار باشگاه بود. مادرهای ورزشکار بچه هاشونو به تو می سپردند. اینقدر عشق داشتی که همه زندگیتو با بچه ها بودی......... میگفتم اینجوری کار نکن. میگفتی قسط دارم اشتی. مجبورم...... یه مدت دنبال این بودم بیارمت  اداره خودمون. ولی کامپیوتر بلد نبودی.........

از مهد که بیرون اومدم صدات تو همه عباس آباد پخش میشد. انعکاس داشت و میرفت و برمیگشت.

باز تلفن زنگ میزنه......... زنگ میزنه............ زنگ میزنه...........

ولی دیگه آشتی هر کاری هم بکنه و هر چقدرم بهت زنگ بزنه، بیدار نمیشی....... دیگه راحت بخواب... همیشه بخواب

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 262 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:03