خداجون، ممنون که کنارمی

ساخت وبلاگ

سلام صبح یکشنبه تون بخیر.

سلامت باشین و دلشاد.

  یه هفته است ننوشته ام. خب درگیر بودم و اوضاع روحیم و مشغله هام خیلی زیاد بود. و البته هست. ولی چند خطی فرصت و حوصله هست که بنویسم.

یکشنبه که اون پست رو گذاشتم داغون بودم. تا چند روز همه اش گریه می کردم. حتی همون یکشنبه که با مهدی میرفتیم خونه، از خواب مانی تو ماشین استفاده کردیم و هردو دل سیر گریه کردیم. دست خودم نبود. خیلی ناآروم بودم.

بعد با داداشم حرف زدم. آرومم کرد. گفت این ارتباط روحی شما بوده که باعث شده اون اینجوری بیاد جلوی نظرت. براش خیرات و فاتحه بده. و کلی از این حرفا که آرومم کرد. اینکه همه ما متعلق به یک خداییم و خدا ماها رو تو دنیای خودش فقط جابجا میکنه. مثل ماها که مثلا کارتمون رو از جیب مون میذاریم تو کیف مون. در هر حال اون کارت مال ماست. و البته گفت که دلتنگی ها همیشه هست و عرفا هم همیشه گریه می کنن که رفع دلتنگی بشه. ولی نباید بهشون دامن زد.

کمی خیرات براش کردم و نشستم به دعا کردن. از خدا برات طلب مغفرت کردم و صبر برای خانواده اش خواستم. آروم شدم.

و البته البته البته نقش مهدی خییییییییییلی پررنگ و مطمئن بود. خیلی کنارم بود و دلداریم میداد. پا به پام گریه کرد و غصه خورد. واقعا از حضورش آرامش گرفتم. همه اش فکر کردم اگر نبود چه جوری آروم میشدم. قرار گذاشتیم هرگز اینو به مانی نگیم. و به مامان و بابای من که می شناختنش. اصلا به دهنم نمیاد حتی به دوستای دیگه مون هم بگم که چی شده. خیلی غمش برام سنگینه.

خداوند با بهترینها محشورش کنه و بهترین جایگاه رو نصیبش کنه. هر وقت یادم میاد براش فاتحه می خونم. و البته برای رفتگان همه شما هم خیلی دعای آمرزش کردم. ممنون از پیامهای تسلیتتون که هنوز فرصت نکردم تاییدشون کنم. مرسی که هستین و برای آرامشم دعا می کنین.

دیگه بعدش درگیر خرید و تهیه بودیم برای مهمونی پنجشنبه شب. امروز تولد واقعیه مانیه. ولی چون دخترعمه ام اون هفته تهران بود، قرار شد پنجشنبه تولد بگیریم و خانواده من بیان. و البته بگذریم که دلمون میخواست دخترعمه هام از چهارشنبه بیان و یه سر بریم عبدل آباد. ولی شوهر دخترعمه دومی یه کم عوضیه و نذاشت!!!!

وای از زنهایی که اسیر شوهرهای روانی میشن. دیگه دو ساعت بازار رفتن چیه که نمیذارین.

خلاصه نذاشت و ما هم چهارشنبه خونه رو تمیز کردیم. البته مهدی تی و جارو کشید و خرید کرد و منم گردگیری کردم و وسایل رو آماده کردم. هنوز خیلی تصمیم نگرفته بودم چی درست کنم. چون خیلی دخترعمه هامو دوست دارم براشون جوجه چینی و سالاد یونانی درست کردم. البته با یه ظرف سوپ. حوصله تجملات ندارم. دست و پا و انرژی اضافه هم ندارم.

خلاصه اومدن و رفتن و کلی هم کمک کردن و خوش گذشت. خاله کوچیکه و عروسش هم بودن. سرجمع سیزده نفر. پسردایی هم نگهبان بود.

راستی یادم رفته بگم فکر کنم. خونه گرفتن زندایی اینا. البته همون روز زلزله یعنی 21 آبان مامانم با دختردایی بزرگه رفت و یه خونه تو شرق اجاره کردن. ولی هنوز خالی نشده. اصلا فکر کنم زمین کرمانشاه بابت این کار لرزید!!!!!!!! اینکه اینا بالاخره یه خونه اجاره کردن!

هرچند بعد از یکماه هنوز خالی نشده خونه. البته خب هوا سرده و وسط سال تحصیلیه. شاید واسه مستاجر قبلی سخت باشه. چه میدونم.

خلاصه اون شب همه مهمونا رفتن به جز مامان و بابام و داداشم. خوابیدیم و جمعه صبح داداشم رفت نون خرید و چای دم کرد. صبحانه خوردیم  و ناهار از شام دیشب مونده بود. یه سر رفتم خونه همسایه جلسه ساختمون. داریم تعمیراتی تو ساختمون انجام میدیم و راهرو و کف رو از پایین تا بالا کنده ان. اصن یه وضی.

دیگه تند تند موارد رو گفتیم و منم یه چیزهایی یادداشت کردم تا دوشنبه یعنی فردا یه جلسه این بار خونه ما باشه. بگیم پیمانکار هم بیان.

خلاصه دیگه برگشتم و غذاها رو گرم کردیم و خوردیم. عصر هم که قرار بود یه سر برم آبانه رو ببینم. دیگه از مامان اینا عذرخواهی کردم و رفتم. وسایل رو هم گذاشتم و مانی و مهدی آوردن. مامان اینا هم دیگه خودشون رفته بودن خونه شون.

خلاصه شب برگشتم خونه مادر مهدی. طفلی مامان مهدی دوباره کمرش گرفته. خب با اینهمه اعصاب خردی، هر هفته هم باید اینهمه غذا درست کنه واسه بچه هاش. از همه بدتر اینکه همه بهش ارد میدن و ازش توقع دارن. مثلا لوبیاپلو درست کرده بود، خواهرشوهرم گفته بود: من تازه واسه بچه ام درست کرده ام! خب درست کرده باشی. دوباره میخوره. رستوران که نیست. یا برادرشوهرم غذایی که دوست نداشته باشه رو اگه مادرشوهرم بپزه، اصلا نمیاد.

دل مادرشوهرم خیلی پر بود دیشب. تلویحی و خیلی درپرده گفت که من اصلا متوجه نمیشم، اون روز دخترم (نگفت کدوم) گفته: من خانواده خودمو دعوت نمیکنم، که مجبور نشم خانواده شوهرمو دعوت کنم!!!! بعد مادرشوهرم گفت: خب دعوت کنه چی میشه؟ اینا اگه منو دیدن، که همیشه به خانواده شوهرم خدمت کردم، چرا یاد نگرفتند؟

منم بهش گفتم: والا مامان من خودم ترجیح میدم مثلا شما رو پنج بار دعوت کنم و یه مدل غذا درست کنم که سختم نباشه. به جای اینکه سالی یه بار دعوتتون کنم و اون یه بار، پنج مدل غذا درست کنم و بخوام یه هفته استراحت کنم!!!!!

منم گفتم اصلا باید یه کاری بکنیم. هر هفته یکی مون جمعه غذا بپزیم بیاریم. به هر کدوم هر پنج هفته یه بار غذا می افته. بهتر از اینه که مادر خونه از پا و کمر بیفته. البته  این حرف من و مادرشوهرم بود. دخترهاش و جاریم نبودن دیشب.

راستش من خودم اگه خونه ام طبقه اول بود، مادرشوهر و پدرشوهر و خواهر وسطی رو خیلی وقتا می بردم خونه مون. منتها بقیه هاشونم هستند. و فقط پای اومدن دارن. دعوتی ها رو میذارن همون برای عید. نه که بگم من اگه کسی دعوتم نکنه، دعوتش نمیکنم. نه. منظورم این نیست. منظورم اینه که وقتی این سه نفر باشن، خب آدم راحت تر میتونه غذا درست کنه. با خودمون میشیم شش نفر. شش نفر کجا، سیزده نفر کجا. اونم کسانی که از جا پا نمیشن.

**************

مشگل این بیست و چهارساعت اخیرم، ین موارد نیست. مورد همون ضمانته. حالا ببینین چی شده.

این مرتیکه سال 94 از لیزینگ ماشین گرفته و همون موقع فروخته. اینا رو که میدونین. ماهی 570 هم قسطش بوده. فقط یه قسط داده. تا پایان چهارسال میشه بیست و هفت و خرده ای. شما بگو بیست و هشت میلیون.

دیروز رفتم لیزینگ، میگه: هر روزی که قسط نداده، بیست درصد جریمه رفته روش. تا جایی که دیروز بعد از یکسال و هشت ماه، خودش و جریمه هاش شده بیست و شش میلیون تومن!!!!!!!!!!!!!! بعد یارو میگه: الان تو و ضامن دوم بیایین این بیست و شش تومن رو یه جا بدین، تازه برسین به امروز. بعد قسط از امروز به بعد رو هم هر ماه بدین.

گفتم: خب اینجوری خیلی اذیت میشین شماها!!!!!!!!!! مرد حسابی، من اگه داشتم، که جاده مخصوص مستاجر نبودم. بعدشم، بخوام بیست و شش میلیون بدم، یه دفعه دو میلیون دیگه هم بدم که باید کل وام تسویه بشه. نه که تازه برسم به الان.

اصلا لیزینگ با این حساب، باید کلی هم از این آقا ممنون باشه. چون نیومده قسط بده و کلی موجبات شعف و محل کسب درآمد لیزینگ میشه.

از اینا دردناکتر اینکه تو سیستم استعلام زد که این آقا (بلانسبت اسم آقا) سال 89 هم از لیزینگ ماشین گرفته ولی تا امروز تسویه نکرده. گفتم پس این عذر بدتر از گناه.. چطور کسی که به سیستم مالی لیزینگ بدهکاره، دوباره سال 94 بهش وام دادند؟؟؟!!! تازه به بانک پارسیان و ثامن هم این آقا بدهکاره!!!!!!

اگه بتونم وکیل بگیرم، ثابت میکنم که کلاهبرداره. الان دارم از شماره بیمه اش دنبال محل کارش میگردم. که بتونم شاید کسر از حقوق از محل کارش بگیرم. البته اگه تن لش اصلا سر کار بره.

این دیگه دزدیه. که یکی از صد جا وام بگیره و همه رو بندازه گردن ضامن. به ریش همه مونم بخنده. که البته کور خونده. تا آخرش هستم و همچین حکم جلبش رو میگیرم و میندازمش زندان که حالش جا بیاد. بچه مزلف یه شب که بخوابه زندان و اون لپای گل گلیشو بکشن، حالش جا میاد. حالا ببینم خانواده اش مثل سگ پاسوخته چه طوری میان التماس که درش بیارن.

انگار من حمالم از جاده مخصوص پنج صبح سرما و گرما بچه مو بندازم رو کولم و بیام سر کار، قسط وامهای رنگارنگ مرتیکه رو بدم، اونم بمونه خونه نرمه نرم بزنه و حال کنه. دکی.

حالا که قانون شرکتهایی مثل لیزینگ ایییییییییینقدر نامردیه که خیلی وقته اصلا برای ما نامه کسب تکلیف نیومده و همه چی رو گذاشته به امید جریمه های بیست درصدی روزانه، منم به این مرتیکه رحم نمی کنم و از حلقومش میکشم بیرون. اگرم نتونم بکشم بیرون، میندازمش زندان. لااقل دلم خنک میشه که بیرون نیست عشق و حال  کنه. اون بمونه و زندان و زندانبان.

****************

البته باید تا قبل از صدور حکم کاری بکنم. چون حکم که صادر بشه، هزینه وکیل و ... هم گردن ما ضامن ها می افته. و متاسفانه حسابهام بلوکه میشه. اینهمه در ماه چک و قسط باید ماشین و مدرسه مانی دارم.

مردم غیرمتعهد و غیرمسوولی هستیم اغلب. ولی میخوام یه تیکه هم سیاسی بنویسم بعضی دوستان قلقلکشون بیاد. این دزدی ها از زمان اون داداشتون خیلی علنی شد. ایییییییییینقدر وقیحانه اختلاسهای هزار میلیاردی افتاد بیرون که قبحش ریخت و الان هرکی یه کم زمینه دزدی داشت، میگه من چرا دزدی نکنم؟ ولی اینا البته نباید باعث بشه ماها غیرمتعهد باشیم.

************************

یه کسب و کار خانگی هم راه انداختم که مجبورم دنبالش برم. لااقل برای درآوردن قسط این مرتیکه. دیگه به زودی اینستا رو میزدم و خبرتون میکنم.

برم که خیلی کار دارم.

ممنون از شما.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 266 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:03