راه میرم

ساخت وبلاگ

سلام

دیروز خیلی دلم میخواست بنویسم. ولی نشد. چون تنخواه رو نشد پریروز جمع کنیم و دیروز بیچاره شدیم سر تنخواه جمع کردن.

بعدش هم یه مدیری داریم که سنش بالاست. منتها از اون بی همه چیزهاست تو زیرآب زدن. دیروز ظهر هی پیغام میداد که بگین آشتی بیاد تو جلسه. منم پیغام دادم که معاونم گفته بدون رئیسم نرم.

رئیسم ساعت سه اومد و با هم رفتیم جلسه تا چهار و ربع. بعد امروز معاونم صدام زد و یه نامه دستم داد که اون مدیره زده بود به معاونم که ما به آشتی میگیم بیا جلسه نمیاد، داکیومنتها رو هم به ما نمیده. منم توضیحات رو برای رئیسم دادم و هرچی دهنش دراومد به مدیره داد. گفت دیگه جلسه هاشو نرین تا آدم بشه.

**************

شنبه با عجله رفتم دنبال مانی. خیلی چیزها میخواستم بنویسم که دیگه فرصت نشد. بعد با مانی تاختیم به طرف خونه. چقدر هم زود رسیدیم شکر خدا. یعنی وقتی قبل از پنج و نیم میرسیم من خییییییییییلی حس خوبی دارم. بعد دوتایی رفتیم خونه و مانی دوباره ناراحت بود. یه کم بعد حالش بهتر شد و منم رفتم آشپزخونه و یه کم جمع و جور کردم. بعد با مانی نشستیم به انجام تکالیف. البته قبلش مانی یه زمانی رو کارتون دید. دیگه خسته از مدرسه میاد نمیشه همون لحظه بعد از چند ساعت مدرسه و ترافیک توی راه، بازم بشینه سر درس. یه زمانی رو باید کیف کنه.

میذارم بازی هاشو بکنه، بعد بهش میگم مثلا فلان ساعت زنگ تکلیفه. بعد زمان مقرر میاییم به تکلیف نوشتن. البته اگه چیزی مونده بودده. بیشترش تو همون مدرسه انجام میشه. بعدش یکربع به هشت رفتم تو آشپزخونه و با خودم فکر کردم این چند روز مهمون داشتیم و بهتره امشب یه غذای سبک بخوریم.

سیب زمینی سرخ کردم و کنار گذاشتم. ساعت هشت و خرده ای بود که مهدی از اداره اومد. تخم مرغ زدم تو سیب زمینی ها و پهن کردم تو ماهیتابه. بعدش یه کم پنیرپیتزا ریختم روش.

آوردم شام بخوریم. مهدی گفت این چیه؟ گفتم پیتزا خونگی! مانی خیییییییلی خوشش اومد. چون فکر میکرد پیتزاست! مهدی ولی خوشش نیومد. یه قاچ خورد و دیگه نخورد. بعد گفت کیک داریم؟

گفتم: نه. سر چهارراه مامانت اینا دادم به پیرزنه.

شاکی شد. یه کم هم غرزد.

دیروزش گفتم بهتون که کیک رو گذاشتم تو این ظرف شیشه ای گردها. که درشون پلاستیکی آبیه. وقتی دیروز داشتم کیک رو میذاشتم تو ظرف ،مهدی هی غر زد که چرا اینجوری میذاری و خامه اش له شد، خب من چه کار کنم. جا نمیشد.

بعد که تو راه میرفتیم، با خودم فکر کردم الان کیک رو هم ببریم، خانواده اش نمیخورن. هم شکلش یه کم بهم ریخته بود هم میخوان بگن ما طبعمون با کیک شیرینی فروشی همیشگی مون یکیه.

بعد که پیرزن سر چهارراه رو دیدم با خودم گفتم هرچند دلم میخواست به یه بچه بدم بخورتش ولی عیب نداره. میدم به همین، خودش میده به بچه ها

از اینکه ظرف رو هم داده بوودم  حس خیلی خوبی داشتم.

تازه خیلی هم پیش اومده بود که مهدی ـ با وجود اینکه عاشق کیک  و شیرینیه ـ کیکی که مونده تو یخچال رو مثلا سه روز مونده و نخورده. آخرش مجبور شدیم بریزیمش دور. منم فکر کردم که شنبه مثل همیشه قراره خونه مادر مهدی بمونیم. نمیدونستم برمیگردیم.

بابت دفتر دیکته و دفتر نشانه های مانی برگشتیم خونه. وگرنه قرار بو دبمونیم. قرار شد برگردیم و یکشنبه دوباره از اداره بریم که مانی بیشتر مادربزرگش ا ینا رو ببینه.

خلاصه مهدی حال نکرد با شام و جای خالی کیک. دیگه جمع کردم و وسیله ها رو هم کنار گذاشتم و مسواک و کتاب برای مانی و لالا.

بعدش شب با مهدی تو رختخواب حرفمون شد. چون بلد نیستیم با هم چه جوری باید حرف بزنیم. چون مثل خیلی ها اغلب دچار سوتفاهم میشیم تو رابطه. بعدش هم مهدی گذاشت از اتاق رفت بیرون.

دیروز هم تو تلگرام حسابی با هم چت کردیم و بعدش من حالم خییییییییلی بد شد. اینقدر دلم گرفته بود که داشتم خفه میشدم.

دیگه کار و جلسه و اخر وقت با عجله رفتم دنبال مانی و دوتایی رفتیم به طرف خونه بابای مهدی. میخواستم از یه راه جدید برم. اصلا تا حالا نرفته بودم. رفتم و خیلی خیلی زودتر از همیشه رسیدم. مانی رو دم در تحویل دادم به بابای مهدی و خودم پیاده راه افتادم به طرف خیابون دولت.

هرچی فکر کردم دیدم کافه هم حالم رو خوب نمیکنه. گفتم راه برم. خیلی راه رفتم. دلم میخواست یه چیزی برای خودم بخرم تا حالم خوب بشه. ولی هیچی نظرم رو جلب نمیکرد. اصلا وقتی دل آدم گرفته، واقعا میل زندگی انگار کم میشه. چیزی که به دردم بخوره پیدا نکردم. ژل ضدعفونی برای مانی و اسپری خوشبوکننده دستشویی و کیسه پارچه ای برای نون خریدم. بعدش پیاده رفتم نیکوتن پوش واسه مانی زیرپوش بخرم که اندازه مانی رو نداشت. پیاده برگشتم. دلم میخواست همینطوری راه برم. اینقدر که دیگه پاهام قوت نداشته باشه.

بالاخره برگشتم خونه بابای مهدی. نمیدونم مهدی کی رسیده بود. یه کم تو جمع حرف زدیم و بعدش مانی نشست سر انجام بقیه تکالیفش.

مادر مهدی کباب تابه ای درست کرده بود که وااااااقعا خوشمزه است. همه شام خوردیم و البته من خیلی کم خوردم. همونطور نیم سیر پاشدم. بعدش دیگه مسواک و پاک کردن آرایش و لالا. وقت خوابم آهنگ معین رو گوش کردم:

برای روز میلاد تن من، نمیخوام پیرهن شادی بپوشی

به رسم عادت دیرینه حتی، برایم جام سرمستی بنوشی

برای روز میلادم اگر تو، به فکر هدیه ای ارزنده هستی

منو با خود ببر تا اوج خواستن، بگو با من که با من زنده هستی...

چقدر این آهنگ رو دوست دارم.

بعدش دیگه صبح شد و اومدیم اداره.

عصر هم میریم خونه خودمون ان شاءالله. یحتمل شب کتلت درست کنم. یکی از ناخن هامم شکسته. فکر نکنم امروز و فردا بتونم برم برای ترمیم.

***************

امروز ا ول آبانه. کمک به ستاره های دریایی بجنورد و نصیرآباد رو حتما انجام بدیم.

آقای انتظاریان:

0815    6592    6916    6037

خانم مظفری پور:

6044    9563    6915    6037

دستهای  سبز همه رو به دستهای پر برکت و پر مهر خدا می سپارم.

************************

خیلی خب دیگه برم.

حرفای نگفته ام هم بمونه برای بعد.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 228 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 5:20