پست گم شده که مریم عزیز سیو کرده بود

ساخت وبلاگ

قورباغه ها، همممممممه بیایین که قورتتون بدم شنبه 15 مهر 1396 :: 10:38 :: نویسنده : Ashti
سلام. صبح شنبه قشنگتون بخیر.

هوا شکست و از اون سرما کم شد. یه آلارمی بود برامون شاید. که یاد سرما و زمستون باشیم. من این هفته بافتنی رو سرمیندازم. خوشحال میشم کسانی که می بافند، بیان خبر بدن. اینم بگم که دلاک عزیز، هفته پیش بافتنی رو تموم کرده. یعنی اصلا قبل از اینکه ما اعلام کنیم، خودش کار خودشو انجام داده. از خدا براش سلامتی و بههههترینها رو میخوایم.


 

 

پنجشنبه عملا تا ظهر اداره کاری نبود. سوت و کور بوود منتها میگن باید حتما از واحد ما یکی باشه که شاید کاری پیش بیاد. دیگه ظهر رفتم یه کم شیرینی اشترودل خریدم و تاختم به طرف خونه. از این شیرینی خوشم میاد. لاش پنیره و شیرینی اش کمه. به درد خانواده ما میخوره که نمیتونند شیرینی زیاد بخورن. مامان واسه ظهر لوبیاپلو درست کرده بود. گفتم که روز قبلش هم خاله سومی و دخترش و خانواده اش از شمال برگشته بودند از بس بارندگی بود. خلاصه سر راه هم از گلفروشهای قبل از تونل رسالت که لابلای ماشینها گل میفروشند یه دسته گل رز سفید خریدم و تاختم به طرف خونه.

از صبحش هم هوا بارونی بود. برمیگشتم هم بارونی بود. همه اش این آهنگ قمیشی رو گوش میکردم:

من میگم حالا بسوزم، یا که با غصه بسازم...

یادتونه؟ هم نسلی های من با این آهنگ خیلی عاشقی کردند. کلا قمیشی رو تا سال هشتاد و سه، چهار دنبال میکردم. نمیدونم. شاید حال و هوای ما عوض شد. شاید تم آهنگهای اون عوض شد. ولی کلا نه اون و نه ابی، دیگه آهنگهای جدیدشون خیلی درگیرم نمیکنه. شایدم وقت اون آهنگهای قدیمی، ما حس و حال دیگه ای داشتیم.

مثل مامان باباهامون که با آهنگهای قدیم گوگوش عاشقی کرده اند و الان دیگه نمیچسبه بهشون.

القصه.

دیگه رسیدم خونه و سه تایی حاضر شدیم بریم خونه مامانم.

رفتیم دیدیم دخترخاله و بچه هاش بیرونند. گفتم بهتون که چیز خونه نشستن ندارند. خاله بود و لوبیا پلو خوردیم و داداش بزرگه هم چه سسسسسسسسسرمایی خورده بود. صداش درنمی اومد. طفلک بیشتر تو اتاق خوابیده بود. گفت بیا یه کم شونه هامو بمال. خیلی بدن درد داشت. شونه هاشو یه کم مالیدم و خاله سومی گفت بیا من ماساژت بدم. ماشاءالله دستهای قوی داره. اونم یه کم مشت و مالش داد و ظهر خواستیم بخوابیم. زندایی از در اومد. خونه خاله کوچیکه بود و خاله میخواست جایی بره، اینم اومد خونه مامان. بعد با خاله سومی تو پذیرایی خوابیدند.

مثل همه پنجشنبه ظهرها تو هال جا انداختم واسه خودم و کنار مامان خوابیدم. ولی همه اش تپش قلب داشتم و نمیتونستم بخوابم. شاید بیست دقیقه هم نشد خوابم. یه خواب سبک و کم. خستگیمم در نرفت اصلا. مامان یواش در گوشم حرف زد که شب قبلش با داداشم حرف زده و اونم عصبانی شده و بحث سر دختردایی بوده. مامانم گفته سعی کن فراموشش کنی. این دیگه به درد تو نمیخوره. بعد مامان خیلی غصه خورد و گفت که دیشب اصلا خوابم نبرده. گفت که واگذارشون کرده به خدا. بعد داداشم کلی ناراحتی میکنه شب قبلش و از خونه میره بیرون. مامانم میگه وقتی برگشت، چشماش از گریه متورم بوده. خواهرش بمیره که هیچ کاری نمیتونه براش بکنه.

بعد با مامان یواش رفتیم آشپزخونه و من همه اش سعی میکردم خودمو کنترل کنم. بعد مامان خیلی آرروم عین پچ پچ ـ که زندایی و خاله که تو پذیرایی خوابیده بودند نشنوند ـ داشت جریان دیشب رو تعریف میکرد.

و البته یه جریان دیگه که من اینجا براتون نگفتم. والا دیگه دلم نمیخوواد شماها هم حرص این رو بخورین.

چند ماه پیش یه نفر همه اش تو تلگرام واسه مامانم پیام میفرستاد. مامان نمی شناختش. بعد شروع کرد به دروی وری فرستادن. همه اش به خاله کوچیکه فحش میداد. ما اول به کسی نگفتیم. به مامانم گفتم بلاکش کن. گفت بذار ببینیم کیه. هرکی هم بود آشنا بود چون همه اتفاقهای توی فامیل رو میدونست. چند بارم حرف زشت زد که مامانم حالش بد شد. یادتونه مامان قلبش ناراحت بود؟ بیشتر سر این جریان بود. ماها خویشتنداری کردیم و به کسی نگفتیم. بعد از یه مدت از کرمانشاه صدا دراومد که یه نفر هم هست که به پسرخاله داداش و حتی پسردایی بزرگه پیام زشت میده.

همه گفتند حتما کار زندایی یا برادرهاشه. آخه زنداییم دو تا برادر به درد نخور داره که همه میدونند. وقتی هم که دایی مرده بود، وقتی سنگ قبرش رو گذاشتند، یه بار خاله ها میرن سر قبر دایی و می بینند عکس دایی رو سنگ قبر، چشماش دراومده! یعنی انگار یه نفر مثلا با چاقو، چشماشو درآورده!!!!!! و یکی از برادرهای زندایی هم اون اطراف داره قدم میزنه. خاله ها پریدند هوا که کار این بی همه چیزه. منم توپیدم بهشون که تهمت نزنین. اووووووووون همه محبتی که دایی به اینا کرده، چرا باید چشمهای عکس دایی رو دربیارن؟ شاید اونم اومده سر قبر و دیده اینجوری شده، داشته قدم میزده و ناراحت بوده.

اینجور وقتها کسی گوشش به توجیهات احمقانه من نیست! به نظرم بقیه خیلی واقع گراتر از من هستند.

بعدش وقتی این اس ام اس های احمقانه سر و کله اش پیدا شد، همه گفتند کار برادرهای زندایی. آخه تو فامیل چه خری میاد به مامان من اینا رو بگه. شوهرخاله کوچیکه میگفت چون پسر برادر زندایی، با دختردایی ها خیلی خوبه، بدشون میاد که داداشم با این دختر سر و سری داره. میخوان کرم بریزن. طبق معمول من این نظریه رو رد کردم.

تا حدود یکی ماه پیش مامانم رفت شکایت کرد و پسرخاله داداش هم از کرمانشاه ردش رو گرفت و از طرق دیگه کاشف به عمل اوم که بله، برادر زنداییمه!!!!!

داشتم روانی میشدم. دیروز مامان میگفت آشتی، دیگه تحمل زنداییت رو ندارم. دلم میخواد یکی بهش بگه حالا که داداشت ا ین گه رو خورده، دیگه پاشو از این خونه گمشو بیرون.

آخه میدونین، چند ماه پیش که قضیه این اس ام اس داغ بود، یه بار که گفتند دارن پیداش می کنند، یواش زنداییم رفت تو اتاق و شروع کرد با گوشی وررفتن. همونجا مامانم شک کرد بهش.

من نمیگم با داداش هم دسته. میگم در بهترین حالت، لااقل خبر داره از گه کاریهای برادره.

آخه من نمیدونم خمیر اینا چیه. ما که نمیگیم، مادر زنداییم همیشه میگه که داییم همیشه دست عسلیش تو دهن خودش و بچه هاش بوده!

الان من اینجا نمیخوام سیاه نمایی کنمو بگم اینا بد مطلق هستند. بد مطلق ندارم. چون خوب مطلق هم نداریم. همه نسبی هستیم.

بعدش دیگه تو آشپزخونه با مامان می حرفیدیم و گفتم به روی زندایی نیاوردی که داداشش این گه رو خورده؟ گفت هنوز نه. گذاشته ام پسر بزرگه اش از کیش برگرده. چون اون که بیاد دادگاه تشکیل میشه. گفتم پس مامان دادگاه تشکیل شد، بعدش بذار من میدونم چی بگم بهش و چه جوری بشورمش.

**************

خلاصه دیگه یه کم با مامان تو آشپزخونه حرف زدیم و من احمق یه دفعه زدم زیر گریه. حالا میخواستیم صدامون بیرون نره و دیگه حناق گرفته بودم. نباید جلوی مامان گریه میکردم. باید خویشتندار می بودم.

بعدش بقیه بیدار شدند و منم به یه بهانه ای کله مو کردم تو کابینت و اشکامو پاک کردم.

بعد دیگه پاشدیم چای عصر خوردیم و من حاضر شدم از خونه برم بیرون. داشتم می ترکیدم. دیدم زنداییم قبل از من، حاضر وایساده دم در! گفت منم میام.

دیگه راه برگشت نداشتم. گفتم باشه بیا.

رفتم تا سر کوچه و یه کم خرت و پرت خریدم و برگشتم. از جمله کالسکه واسه عروسک بچه دخترخاله! بعد با دخترخاله که بیرون بود حرفیدم و قرار شد برم پسش بدم و برای پسرش ماشین بخرم. از خدام بود. دوباره حاضر شدم این بار مهدی باهام اومد. رفتیم پیاده یه دوری زدیم و منم حررررررف زدم و شوینده خریدیم و برگشتیم. یه توپ بسکتبال هم خریدیم و برگشتیم خونه. مهدی قدش بلنده و عاااااشق بسکتبال. تو مدرسه هم همیشه بازی میکرده.

دیگه برگشتیم و دخترخاله و خانواده اش هم رسیدند. خاله اینا برای شمال کلی گوشت خریده بودند که چون زود رسیدند، یه عالمه گوشت مونده بود رو دستشون. برای همین گفتند بیایین شب کباب بخوریم. پسرخاله داداش از راه رسید و اینا ساعت نه، تازه آتیش منقل رو درست کردند و زندایی هم اومد آشپزخونه و گفت: من سیخ میگیرم!

گفتم: به حق کارهای نکرده!

دخترخاله زد زیر خنده! اخه خیلی عجیب بود. هی میرفت و می اومد و میگفت: آشتی خدا خفه ات نکنه، چه حرفی زدی!!!!

دیگه خونه مامان جای سوزن انداختن نبود. چهار پنج تا بچه می دویدند و بازی می کردند و بقیه هم که ماشاءالله صدا بلند! پسرخاله داداش و پسردایی کوچیکه فوری تو بالکن بساط منقل رو به پا کردند و البته بابام ناراضی بود. میگفت بوش بقیه رو اذیت میکنه و شاید کسی دلش بخواد. مامان هم برنج دم انداخته بود.

ساعت نه و نیم اولین سری کبابها حاضر شد و اول سفره انداختیم و بچه ها خوردند. بعدش کم کم حاضر شد و بقیه هم خوردیم. به خاله کوچیکه هم زنگیدیم که بیا، گفت پسرمو دعوت نکردین، نمیاییم!! مامانم هرچی به پسر و عروسش زنگید در دسترس نبودند. همه هم بهش گفتند خیلی لوسی و این حرفا چیه. دیگه دعوت نمیخواد. پاشو بیاد.

نشون به اون نشون که شوهر و دخترش اومدند!!! اینقدر از این شوهرخاله ام خوشم میاد. بی ریا پامیشه میاد خونه آدم. خاله ام البته ظهرش رفته بود پیش دوستش بابت فوت دخترش و خیلی اذیت شده بود و خیلی گریه کرده بود.حوصله نداشت.

دیگه واسه ناهار فردای مسافرهای کرمانشاه هم قورمه سبزی درست کردیم و داشت یه گوشه واسه خودش می پخت.

بعد از شام چای و شیرینی و این حرفا. آخر شب دیگه ما برگشتیم خونه خودمون. خاله گفت کم میای اینجا. گفتم خاله من باید حتما خونه خودم باشم. طاقت ندارم زمان زیادی از خونه دور بمونم. نمیدونم زندایی چطور می تونه. زندایی هیچی نگفت.

چی بگه. جواب کسی رو نمیده و واسه خودش تپیده خونه مردم. فعلا به مامانم گفتم هیچی نگو تا دادگاه برگزار بشه. چون کوتاه نمیاییم و تا آخر شکایت هستیم.

بعد ببینم چه گهی میخواد بخوره.

دیگه اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم. البته تا یک شب من داشتم جمع و جور میکردم.

صبح پاشدم با مانی صبحانه خوردیم و دوباره لباس شستم و چون ناهار داشتم، سرکه سیب پارسالمو صاف کردم و از اونی که فکر میکردم راحت تر بود. ولی خییییلی زیاد شد. چه برکتی داره خدایی. ا زمیوه گندیده، اینهمه ماده مفید و خوشمزه تولید میشه. حالا باید بفروشمش!!!!!!!!!!(چقدر هم که خریدار هست!)

دیگه آب گرم شد و رفتم حموم و مانی و مهدی هم رفتند بسکتبال بازی کردن. منم لباسهای قبلی رو طناب رو جمع کردم و نماز خوندم و کنار کتلت، سیب زمینی سرخ کردم

البته اینم بگم که ساعت یک تازه دیدم که سیب زمینی گندیده و مجبور شدم خودم برم بخرم. سر راه هم دادم برف پاک کن پراید رو درست کردند.

دیگه بعد از ناهار خوابم نبرد و فقط دراز کشیدم. عصر هم رفتیم خونه مادر مهدی.

امروز صبح هم از اونجا اومدیم اداره و مدرسه. مانی یه کم آبریزش داشت دیشب. ولی شکر خدا الان بهتره.

باید این هفته پکیج بخریم برای خونه. این هفته باید کلللللللللی قورباغه قورت بدیم. همین سرکه سیب و صاف کردنش یه قورباغه بزرگ بود که از پارسال مونده بود. امسال بهترش رو میندازم. کاشکی بشه آخر هفته دوسه روز مامان و بابا رو بیارم پیش خودم یه آب و هوایی عوض کنند. مهمونهای کرمانشاهی هم دیگه تموم شدند البته به جز زندایی و پسرش که نهایت تا آخر آذر پسره تشریف داره. ا لبته مادرش نمیدونم تا کی. دخترخاله پریروز میگفت: پسرت رو تا دی منتقل نمی کنند. زندایی گفت: خب دی و بعدش هم بهمن!!!!!!!!!

پیش خودش تا عید اینجاست!!!!!! که البته دادگاه و نتیجه اش، همه چی رو عوض میکنه و گم میشن میرن.

خب دیگه من برم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 251 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 15:32