به خا طر اون جمله، می بخشمت!

ساخت وبلاگ

سلام به همگی. قبل از ظهرتون بخیر و شادی.

امروز چهارشنبه است. منم بعد از دو روز، تازه امروز اومدم اداره. حالا میگم چی شد.

 اون پست روز شنبه منو که بلاگ اسکای نوش جان کرد. و جالتر اینکه کامنتهایی که تایید کرده بودم هم برگشت به حالت اولش! از کامنت بقیه دوستان فهمیدم که بلاگ اسکای دچار مشگل شده. نه کار زندایی بود نه داداشش!!!!!!!!!image

آخرین بار یکشنبه اینجا بودم که تو پست قبلی متعجب بودم از گم شدن پست. که حتما اون پست باید گم میشده. خیلی دلم پر بود از زندایی. شاید هم پست اینقدر منفی بود که خودش منهدم شد. در هر حال.

خلاصه یکشنبه از ظهر تا برسم به عصر (!) حالم بدتر و بدتر شد. بدن درد و آبریزش و عطسه وحشتناک. دیگه چشمام هیچ جا رو نمیدید. یه سری کار دستم بود که به رئیسم تحویل دادم. گفتم من میرم دکتر. اگه برام استراحت نوشت، دوشنبه نمیام.

خلاصه رفتم دنبال مانی و دیگه نزدیک خونه باهاش رفتم دکتر. تشخیصش سرماخوردگی بود. یه سری دارو داد و برای دوشنبه من و مانی هم استراحت نوشت. شکر خدا  مانی سبکتر گرفته بود. برام آمپول نوشت و تا بریم تزریقاتی، مانی چند بار پرسید که آیا آمپولها مال شماست؟ مطمئنی من آمپول نداشتم؟؟!! خلاصه رفتم آمپول زدم و مهدی هنوز نرسیده بود از اداره. البته اونم از من بدتر بود و قرار شد به محض ا ینکه برسه ، بره دکتر.

مامانم زنگید و حالم رو پرسید. اونا هم مریض شده اند. ظاهرا همه از داداش بزرگه گرفتیم. تو پست روز شنبه نوشته بودم که پنجشنبه که خونه مامانم بودیم، داداشم مریضی سختی  گرفته بود. هممممممه از دم مریض شدیم. حتی خاله و دخترخاله و بچه هاش که دیگه رفتند کرمانشاه و این ویروس مبارک رو هم با خودشون بردند!

بعد به مامانم گفت شکر خدا سنگینی مریضی رو من افتاد و مانی سبک گرفت.

بعد مانی ازم اسباب بازی خواست که گفتم برات نمیخرم چون به درد نمیخوره جنسش. بعد اونم قهر کرد و منتها چون خیلی حالم بد بود دلش سوخت و گفت: مامان، چون به مامان بزرگ گفتی که خدا رو شکر که سنگینی مریضی روی من افتاد نه روی مانی، می بخشمت!!!!!!!!!!

دیگه رسیدم خونه با مانی و با خودم گفتم آشتی، اگه یه دقیقه بشینی، تا فردا صبح نمی تونی از جات پاشی. پس خانمی کن و اول کارهاتو ردیف کن. بعد با خیال راحت تا فردا و بلکه پس فردا بخواب!

اینه که رفتم آشپزخونه و اول پیازداغ درست کردم واسه درست کردن مرغ و بعدش شویدپلو دم انداختم و ظرفها رفت تو ماشین و میوه شستم و این وسط مسط ها هم لباسها رو از کیسه درمیاوردم و مینداختم تو سبد رخت چرکها. چون از جمعه خونه مون نبودیم. دیگه به گردگیری نرسیدم و مهدی وقتی رسید که چای حاضر بود و میوه شسته شده بود و غذا هم داشت می پخت.

با هم چای خوردیم و هرکی رفت سراغ کیسه دواهاش و اون شب عجب شبی بود. مگه صبح میشد.

اول اینکه به شدت لرز داشتیم. به طوری که مهدی هیتر رو آورد تو اتاق ما و یه مبل تک نفره و جلومبلی رو آورد گذاشت کنار تختمون که مانی هم بخوابه تو اتاق. من وسط خوابیدم منتها این مریضی اینقدر کلافگی داشت که تحمل نداشتم. بعد دیدین که تو مریضی ،یه فکری می افته تو مغز آدم و صد بار تو یه دقیقه تکرار میشه. همه اش میگفتم برم بیرون بخوابم، برم بیرون بخوابم...

آخرش پاشدم دیدم واقعا تو هال، با رفتن مبل و جلومبلی، جا خالی شده. یه تشک آوردم و انداختم اونجا و دراز کشیدم. بعد یه فکری ته ذهنم میگفت برو بخواب تو خیابون، برو بخواب تو خیابون.... خوشبختانه جون نداشتم و نرفتم تو خیابون!!! ولی راه نفسم گرفته بود و اصلا نمیتونستم نفس بکشم. دکتر قطره داده بود ولی نمی تونستم قطره بندازم. تا صبح با دهن نفس کشیدم و بابت همین، صبح گلوم درد میکرد و فضای دهنم میسوخت. نصف شب تازه خوابم برده بود که مهدی اومد رو سرم و گفت: عه، تو چرا اینجا خوابیدی؟

میخواستم گریه کنم. گفتم: کلافه بودم تو اتاق. تازه خوابم برده بود. چرا بیدارم کردی؟؟ گفت: عیب نداره. بیا استامنوفن کدئین بخور راحت بخوابی!!!!!!!!!

یاد این جمله افتادم که ایران تنها کشوریه که تو بیمارستان مریض رو از خواب بیدار میکنند و بهش قرص خواب میدن!!!!!!!

دیگه صبح پاشدیم به صبحانه خوردن و من و مهدی به شدت بدن درد داشتیم. بدتر شده بودیم. تازه من امپول هم زده بودم. دیگه ناهار هم داشتیم و مانی ولی شکر خدا خوب بود. بازی میکرد و من و مهدی همه اش در خواب به سر می بردیم. بعد از ظهرش رفتم آمپول زدم و شلغم هم خریدم و برگشتم خونه. خانم پسرخاله انباری همه اش اصرار میکرد برام ترخینه بیاره. گفتم نه. هیچکس نیاد در خونه مون. در و باز نمی کنم. چون واگیر این مریضی خیلی زیاده. همون دیروزش مامانم گفت آشتی بیا پیش ما. ما هم مریضیم. گفتم نه مامان، شما چهار نفرین، ما سه نفر. بذار من و شما فقط برای خودمون غذا درست کنیم. اگه بیاییم اونجا، باید برای هفت نفر بپزی و بشوری. اینجوری بهتره هرکی خونه خودش باشه.

حالا مهدی هم همه اش غر میزد که ما از داداش بزرگه ات گرفتیم. که البته راست میگفت. ولی خب چون همه خودشون رو خونه مامان دعوت کرده بودند، اون که مقصر نبود. بیشترش هم تو اتاق بود. شاید هم باید میگفت که من مریضم، کسی نیاد.

بعدش بعد از آمپول و خرید برگشتم خونه و آخرین قسمت شهرزاد رو هم دیدیم و من قبلش سوپ بار گذاشته بودم. منتها اینقدر حالم بد بود که اصلا نچشیدمش. شب به مهدی سوپ دادم که خیلی بدش اومد و گفت مزه آب جوش میده! حتما راست میگفت. رنگ و رو که نداشت. گفتم حق داری ولی من داره حالم بدتر و بدتر میشه. اصلا حال خودمو نمی فهمم. بهتر از این نمیتونم درست کنم.

دیگه به مانی ساندویچ مرغ دادم و اون شب هم گذشت.

دیروز صبح یکی از دوستام که همکارمه صبح اومد مانی رو برد مدرسه. مرگم بود از اون چهار طبقه برم پایین و مانی رو ببرم. لقمه صبحانه شو گرفتم و و دادم دستش و راهیش کردم.

یکی دیگه از بدیهای دوری راهمون اینه که اگه من یا مهدی مریض باشیم، بردن و آوردن مانی به مدرسه می افته گردن بقیه. اگه نزدیک باشیم، صبح در کمترین زمان می تونیم ببریمش و اگه مریض باشیم، خودمون برگردیم خونه.

این مشگل هم حل میشه.من امید دارم.

دیگه مانی که رفت، دوباره خوابیدم. بیدار که شدم، بدنم عین روز اول درد میکرد. با مهدی صبحانه خوردیم و دوتایی دوباره رفتیم دکتر. داروهامون رو عوض کرد و سر راه ترخینه گرفتیم و برگشتیم خونه. واسه ناهار ترخینه بار گذاشتم و پیازداغ کردم و رب توش تفت دادم و سوپ بیمزه دیشب رو هم بهش اضافه کردم و فلفل هم ریختم و خداوکیلی خوشمزه شد. واسه ناهار ترخینه خوردیم و یه چرت زدیم تا عصر که مانی برگشت.

عصر بهتر شده بودم. دستی به خونه کشیدم و هرچند گوش درد و بدن درد داشتم ولی حال عمومیم بهتر شده بود. کمی ضعف بود ولی مال آخرهای مریضیه.

امروزم که اومدم اداره.الانم در خدمتتونم. دستم درد میکنه و زیاد نمیتونم بنویسم. ولی دو نکته مهم هست که باید بگم بهتون:

1- خانم عزیزی به اسم زهره در نصیرآباد به دلیل حضور شوهرش در زندان، سالهاست که به تنهایی داره بچه هاشو بزرگ میکنه. مدتیه به کمک سبز شما مهربونا تنوری خریده و نون های نذری رو ایشون می پزه. از این به بعد میتونیم «نون» نذر کنیم و بدیم زهره جون بپزه. اگه مایل به نذر کردن نون هستین، به خانم مظفری پور پیامک بدین و با ایشون هماهنگ کنین. توضیحات کاملتردر وبلاگ ستاره های دریایی

2ـ نکته مهمتر مر بوط به خیر بزرگواریه که من دورادور می شناسمش. متاسفانه ایشون مورد کلاهبرداری بزرگی قرار گرفته و مجبور شده خونه و تمام وسایلش رو بفروشه و همه جنس های مغازه رو هم زیرفروشی کرده ولی مبلغ کلاهبرداری خیلی بیشتر از ایناست و اون نامرد هم فرار کرده. الان این بزرگوار در زندانه و خانواده شریفش بسیار تحت فشار هستند. شرح مبسوطش در وبلاگ ستاره های دریایی هست. اما ازتون یه خواهشی دارم. شاید باشند عزیزانی که قادر باشند بدهی ایشون رو تسویه کنند و این عزیز از زندان بیرون بیاد. که در صورت بیرون اومدن، قطعا شرایط کار براشون فراهم میشه و بدهی رو پس میده.

اینجا میخوام ازتون خواهش کنم که اگه چنین کسی رو می شناسید فوری به من خبر بدین. باور کنین من اگه ایشون رو نمی شناختم هیچوقت اینجا نمی نوشتم. تمنا می کنم تنهامون نذارین و بهمون کمک برسونید. ممنون از دستهای سبزتون. الهی همیشه پر برکت باشه.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 229 تاريخ : چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت: 18:20