چشمک!

ساخت وبلاگ

سلااااااااااام. صبح پنجشنبه همگی بخیر و شادی

صبح پنجشنبه است و من اداره ام. یه سری کارها رو انجام داده ام و الان ده دقیقه (تا ساعت ده) به خودم فرصت داده ام بنویسم. هرچی تونستم می نویسم، هرچی هم موند، بعد از کارم می نویسم.

  ممنون از همه عزیزانی که بهم تبریک گفته ان. خیلی کامنت دارم که هنوز تایید نشده اند. حقیقتا وقت نمیکنم. خدا رو شکر واسه این سه روز تعطیلی پیش رو. البته به شدت درگیر خواهیم بود ولی همین که اداره نیستیم خیلی خوبه! میشه پایی دراز کرد.

صبح ها و عصرها دیگه رانندگی با خودمه. منو مانی یه ماشین میاریم، مهدی یه ماشین دیگه می بره. برای اینکه ماشین دستشه، تقریبا هر روز اضافه کار می مونه. هر روز رانندگی کردن خسته ام میکنه. اونم با این ترافیک شدید مهر که یه هفته است شروع شده.

ولی در هر حال من عاشق پاییزم. خیلی هوای خوبیه. ارام بخشه. سعی میکنم حساسیتش رو نبینم. ترافیکش رو حس نکنم و فقط ازش لذت ببرم.

مدرسه رفتن مانی هم خیلی خوبه. هنوز درسها شروع نشده البته مدرسه به شدت سختگیره. ولی همین که بعد از مدرسه تو پانسیون می مونه تا وقتی برم دنبالش و تو اون زمان تکالیف رو انجام میده، خودش عالیه. وقتی میرسیم خونه، وقت استراحتشه. خودم که وقتی میرسم به شدت خسته ام. این یه هفته اصلا دلم نمیخواست غذا درست کنم.

حالا باید سر صبر بشینم فکر کنم برای شام های وسط هفته. مانی و مهدی ناهار اداره و مدرسه میخورن. من باید ناهار ببرم که این هفته اصلا نبردم. متفرقه خریدم و خودمو سیر کردم.

ولی در کل یه برنامه جامعتر باید بریزم و طبق اون عمل کنم.

دوشنبه که تولدم بود، قبلش به مهدی گفته بودم گل و مل (!) نفرسته اداره. امسال تو واحد تدارکاتم و دلم نمیخواست کسی تولدم رو بدونه. بعد از نا هار، دوستهای خودم یه گوشه اداره برام تولد گرفتند و کیک خریدند. چند تا عکس انداختیم و برگشتم سر جام. یکربع به چهار بچه های واحد تدارکات هم یه کیک دیگه خریدند و یه تولد دیگه. خدا میدونه راضی نبودم. معاون هم اومد اتاقمون بهم تبریک گفت. یه خانمی بود که گفتم مدیرعامل گفته بود باید بره، ولی بچه ها ازش حمایت کردند و موند، اون برام یه گل مصنوعی ارکیده گرفت که من تا چند دقیقه فکر میکردم طبیعیه. و تو کف این بودم که الان وقت گل دادن ارکیده نیست که. بعد فهمیدم مصنوعیه. کلا با گل مصنوعی خیلی میونه خوبی ندارم. ولی این خییییییییییلی قشنگه. یحتمل نمی برمش خونه. میذارم رو میزم باشه.

 و البته اینکه این خانم دیروز که چهارشنبه بود، روز آخر کارش بود و مدیرعامل گفته بود حتما باید بره. معاون هم این چند ماه خیلی دعوا و کشمکش کرد که نگهش داره. چون کارش حقیقتا خوب بود.

ولی سرپرست منابع انسانی (رئیسش) و مدیرعامل دست به یکی کردند که بیرونش کنند. الان اتفاقی که می افته اینه که اون کاری که دستشه رو زمین می مونه. قراره کارش رو بدن به یه دختر چلمنگ که هیییییییچ کاری بلد نیست ولی مدیرعامل با برادرش دوست بوده و آوردتش. از این دختره هم خواستند کار رو بهش یاد بده که عذرخواست و گفت این کار رو نمیکنم! چون وقتی که اومدم تو این واحد، سرپرست منابع انسانی گفت خودت برو یاد بگیر و من پوستم کنده شد! حالا هم بذارین پوست این دختر خانم کنده بشه.

البته که پوستش کنده نمیشه چون اگه کارشم خوب انجام نده، همه قربون صدقه اش میرن و شخمشم نمیگیرن. پس جای نگرانی نیست. دیگه دیروز روز آخرش بود و من از خداحافظی بدم میاد و بهش گفتم باهات خداحافظی نمیکنم چون حس میکنم نمیخوای بری و پیشمون می مونی. سه تا کاسه دردار گلدار خوشگل از در اداره براش خریدم و یادگاری بهش دادم.

خلاصه اینجوری

دیروز عصر با مانی رسیدیم خونه. مانی دیگه اینقدر خسته است که تو ماشین می خوابه. بعد در خونه که میخوام بیدارش کنم، داستان دارم باهاش. بیدار نمیشه که. گریه میکنه و غر میزنه تا بیاد بالا. اغلب دیگه وقتی میاد بالا نمیخوابه. منتها اونم چهارشنبه ها لوو باطری میشه! دیروز خوابید. منم لباسامو درآوردم و با تی شرت و ش رفتم رو تخت دراز کشیدم. یکی دو ساعت بعدش مهدی رسید. درگیر کار خونه بود و تلفنی یکی دو ساعت حرف زد. واسه شام کباب تابه ای درست کردم با برنج. مانی بیدار شد و با باباش یه کم بازی کرد و منم شام مانی رو دادم و ساعت ده نشده، خوابیدم. خییییییلی خسته بودم.

خاله دومی ام هم چند روز پیش واسه خرید مغازه اش از کرمانشاه ا ومد تهران. به همراه دخترش. خیلی اهل گله و شکایته. همه اش داره غر میزنه. دوشنبه که تولدم بود، رفتم شهران و ایشون رو با دخترش برداشتم آوردم در خونه مون. زندایی هم باهامون بود. میخواستند خاله بزرگه رو ببینند. گفتم برم به این بهانه ببینمش. دیگه هی گله کرد که خاله بزرگه اومده بود، با کله رفتی دیدیش. گفتم بابا،  اون تابستون اومده بود. آخر هفته بود و ترافیک نبود. الان مهر شروع شده و ترافیک داغونه. ساعت هفت شبه من تازه رسیده م خونه و هنوز نرفتم خونه مون. ولی کی گوش میده. البته همیشه میگه آشتی خیلی زحمتکشه ولی در نهایت غرشم میزنه که من اصلا به هیچ جام حساب نمیکنم.

تازه رسیده بودیم خونه پسرخاله انباری ـ واسه دیدن خاله بزرگه ـ که مهدی زنگید کجایی؟ گفتم خونه پسرخاله. گفت بیا که من کلید ندارم. با مانی پاشدیم رفتیم خونه.

مهدی هم کادوم رو داد. رفتم بغلش کردم. البته از شما چه پنهون که از صبح منتظر بودم بهم زنگ بزنه و تبریک بگه. حتی صبح هم که با هم بیدار شدیم، هیچی نگفت. فقط ظهر یکی دو تا پیام تولد مبارک تو تلگرام گفت. عصر هم که رسیدیم خونه بهم یه پاکت داد که توش کارت دویست تومنی بود. تازه اونجا هم خودم بغلش کردم. تولدم افتاد به روزهایی که مهدی رفته غارتنهاییش. البته خوب خونه باباش اینا تو مرحله حساسیه و متاسفانه علیرغم تلاشهای پنج سال اخیر آخرش مجبور شدند با این بی پدر و مادرها مصالحه کنند و قسمتی از پول خونه رو بدن به دزدهای کرمانشاهیی. حالا اونا هم مدعی هستند که ما هم سهم داریم چون از خریدار طلب داریم. در هر حال.

دیگه کادومو داد و بعدش یه جشن خیلی باشکوه برام گرفت. به این صورت که رفت رو کاناپه خوابید تا ساعت ده. ساعت ده هم پاشد رفت خوابید رو تخت!!!

این بود جشن تولد من!

که حالا میگه چون تو گفتی آخر هفته میخووای مامانت اینا رو دعوت کنی خونه مون، من گفتم همون موقع جشن بگیریم!!!!!!!! در هر حال.

خلاصه این روزها اینجوری میگذره.

الانم خاله سومی با دخترش و دامادش و بچه هاش دارن میان تهران. دیگه همه اومدند تهران و مامانم هم در تدارک غذاست. دیشب و امروز ناهار درست کرده برده خونه خاله کوچیکه. شب رو نمیدونم میخواد چه کار کنه. غذاهای فردا با منه. برای فردا ظهر آبگوشت درست میکنم و می برم خونه خاله کوچیکه. برای شب هم لوبیا پلو. دیشب چک کردم لوبیا داشتم تو فریزر. اگه میشد یه فریزر سه کشو بخرم خیلی خوب بود. فریزرم از ایناست که بالای یخچاله. جاش خیلی کمه. ان شاءالله خونه که قضیه اش تموم بشه و خونه بخریم، حتما یه فریزر سه کشو میخرم که راحت تر باشم.

از اونور هم دخترعمه ام که تهرانه، سر بچه دومش باردار بود که متاسفانه بچه دیگه ضربان قلبش ضعیف میشه و بعدش نمیزنه. امروز رفته بیمارستان که بچه رو بندازن. خواهرشم از تبریز اومده. البته من بهش گفتم نیا من هستم. ولی دیگه خودش اومده. حالا باید برم به اونم سر بزنم.

چه شیر تو شیریه.

اوه اوخ ساعت ده و چهل دقیقه است. وسط نوشتن هی کارهای دیگه هم کردم. ا ینه که طول کشید.

از دیروز صبح هم پلکم هی داره می پره. از صبح هم چهارصد تا عطسه کرده ام. وای از این حساسیت. مهدی میگه پریدن پلکت مال استرس این مدته. خب هفته پیش من تو فاصله چند روز خیلی استرس و فشار عصبی داشتم که دیگه اینجا ننوشتم. حالا یه روزی می نویسم براتون. مهدی میگه یکی دو بار حسابی بخوابی، آروم میشی و پلکت خوب میشه.

اگه تا بعد از تعطیلات خوب نشدم، میرم دکتر. اینجوری انگار دارم به همه چشمک میزنم! فردا واسم حرف درمیارن! والا.

پریروز رفته بودم خونه دوستم ناخنمو ترمیم کنم. مانی هی اصرار کرد براش تفنگ بخرم. گفتم نمیخرم. مهدی گفت اگه دو هفته اتاقت مرتب باشه، برات میخرم.

اونم شب شاکی شد. اومد جلوم وایساد گفت:

از فردا من دیگه تو این خونه زندگی نمیکنم. امشب، شب آخریه که  اینجام. گفتم: کجا میری؟ بغض کرد و گفت: هیچ جا.

گفتم: تو نباشی، قلبم از کار وایمیسی.

دووید اومد تو بغلم گفت: منم نمیتونم بدون شما باشم. هیچ جا نمیرم!!!!!!!!!

خب مرتیکه این چه حرفیه میزنی!!!!!!!!!

ولی خیلی خندیدم! image

خب دیگه من برم.

همه رو به خدای مهربون می سپارم. این روزها فکر کنیم بیشتر. به اینکه وقت و انرژی و پولمون رو صرف چی کنیم. خوراکی بخریم و درست کنیم و دور هم بخوریم به اسم نذری، یا بدیم به مناطق محروم. یه بچه هم سیر بشه، یا یه کیف مدرسه (مثلا بیست هزار تومن) برای یه بچه محروم بخریم و چراغ درس خوندن رو تو دلش روشن کنیم، کدومش مورد پسند خدا و امام حسینه؟

من همین الان میرم که نذرم رو به حساب آقای انتظاریان بریزم. قبلا هم گفته ام. وقتی مانی دنیا اومد چند روز بعدش عاشورا بود و مانی زردی گرفت و گذاشتیمش زیر دستگاه. دلم شکست و گفتم پول سه کیلو گوشت هر سال میدم به بچه های بی بضاعت. دیگه از پارسال که نذر آگاهی راه افتاد، گفتم برسونم دست آقای انتظاریان که خرج بچه ها کنه. حالا یه غذا بده بهشون یا وسایل آموزشی براشون بخره.

حرف زیاده ولی من برم دیگه.

دست خدا به همراهتون

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 277 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 20:24