دیدی خواسته من انجام شد؟!

ساخت وبلاگ

سلام به روی ماه همگی.

یعنی من اگه بگم هنوزم واسم پیام تبریک تولد میاد، باور می کنین؟ ممنون از همگی. خیلی از پیامها از قبل تایید نشده. هی پیام پشت پیام. بهم اجازه بدین تا خر خرد تاییدشون کنم.

 چه تعطیلات به جایی بود.  اینکه تو خونه بودم خیلی خوب بود. و ا لبته ناراحتی هایی هم داشتم که مهم نیست. ولی کاشکی لااقل ماهی یکی دو روز اینجوری وسط هفته تعطیل بشه!!!!!!!

پنجشنبه کارامو کردم و فقط موند پرینت گزارش که گذاشتم واسه امروز. رامو کشیدم و رفتم خونه. غذا خوردیم سه تایی و یه سیتریزین خوردم و خوابیدم. وااااااااااقعا میخواستم از آبریزش و عطسه گریه کنم. یادم نیست شام چی خوردیم. ولی هرچی بود یه زنگم به دخترخاله زدم که گفت میریم بیرون. گفتم پس بیا گوشت آبگوشتی رو بگیر و ببر بده به مامانم.

واسه اینکه قابلمه بزرگ آبگوشت رو من از طبقه چهارم نکشم پایین، مامانم گفت تو خونه شون آبگوشت رو می پزه. بنابراین دخترخاله که با شوهر و بچه اش ازکرمانشاه اومده، عصر رفته بود بیرون. این دخترخاله خیلی گردشیه و کلا تو خونه هم طاقتش نمیگیره. مثلا از کرمانشاه میان تهران و میره حسابی خیابونها رو میگرده. بعد میاد خونه مامانم و بعد از یه ساعت میگه: بابا پوسیدیم تو خونه، بریم بیرون!!!!!!!! از بچگی هم همینه. هروقتم میاد تهران من تعارفش نمیکنم. میدونم اینجوری و تو خونه بهش خوش نمیگذره. دیگه اخلاق هم دستمونه.

خلاصه با شوهرش بیرون بود و آخر شب اومد گوشت رو بگیره. دم ماشین به شوهرش گفتم که به خاطر خانمت دعوتتون نمیکنم. شوهرش هم تشکر کرد و گفت: ما تو کرمانشاه هم این آدمها رو می بینیم. دیگه الان که اومدیم تهران چرا باید بریم بشینیم ور دل زندایی! بهتره یه کاری رو بکنیم که تو کرمانشاه نمی کنیم.

خب زندایی از نیمه دوم شهریور هنوز تهرانه! دیگه صدای همه کرمانشاهی ها هم دراومده.

در هر حال گوشت رو بردند و جمعه صبح مامان آبگوشت رو بار گذاشته بود. همون شب زندایی زنگیده بود به دختراش که پاشین از خوابگاه بیایین اینجا. دختراش هم اومده بودند و با دخترخاله کوچیکه رفته بودند هیات غذای نذری بگیرن!!!!!!! آخه نیست که خانواده داییم فقیرن، بابت همین رفته بودند خودشونو سیر کنند!!!! من اصلا به بحث تبرک کار ندارم. هرکی عقیده ای داره. ولی اینایی که یکسسسسسسسر تو هیات ها دنبال غذای نذری هستند رو اصلا درک نمی کنم. دیگه تبرک هم اگه باشه، یه کم. نه که صد دست غذا جمع کنند. منظورم فقط با اینا نیست. با خیلی های دیگه است.

دیگه همه خونه خاله کوچیکه و مامانم بودند. البته زندایی که خونه خاله کوچیکه بود. جمعه ظهر مهدی بیدار شد و رفتیم نون سنگک خریدیم و رفتیم خونه خاله کوچیکه. پسرخاله داداش هم از کرمانشاه اومده بود. اینا ویلا به اسمشون دراومده بود (از طرف محل کار شوهر دخترخاله) اینه که یکشنبه باید میرفتند. از دو سه روز قبل هم اومده بودند تهران. اینه که خیلی شلوع شده بود. فقط یه پسرخاله که نزدیک ماست و پسرخاله انباری رو دعوت نکردیم چون به شدت جمعیت زیاد و جا کم بود.

خلاصه بگم براتون که مامانم همه چی رو درست کرده بود و من فقط گوشت رو خریده بودم! از سبزی و دوغ و ... سه تا سفره انداختیم ماشاءالله. مامانم هم گفت: اینا همه از  گور تو بلند میشه!!!!!!

راست میگه. من دلم میخواد اینجور وقتها همه یه جا دور هم باشیم.

بعد که وارد شدیم، دختردایی کوچیکه رو دیدم. از اون روز تو مرداد که خونه مون بود ندیده بودمش. خیلی معمولی سلام و احوالپرسی کردم. نه گرم و نه سرد. خیلی معمولی.

دیگه اینقدر شاسکول نیستم که مثل قبل بپرم رو کولش و کلی نازشو بکشم.

دیدیم نونهایی که خریدیم کمه. با مهدی دوباره رفتیم پی نون سنگک. نون کجا بود ساعت یک و نیم ظهر. یه نونوایی تعطیل کرده بود و یکی دیگه فقط دو تا داشت که خریدیم. یه بسته هم تافتون گرفتیم.

خلاصه اومدیم خونه خاله کوچیکه و بیست و خرده ای نفر بودیم. سه تا سفره انداختیم. دو تا توی هال و یکی هم برای بچه ها. کیییییییییف میکردن بچه ها. اینجور وقتها دیگه کسی نمیگه من اینو نمیخورم. همه همه چی میخورن.

خلاصه خوردیم و بعدش بساط چای علم شد و  من دیدم خاله هام همه جمعند و کسی هم از فردا خبر نداره. گفتم تا پنج تا خواهر یه جا جمع شدین، بیایین ازتون عکس بندازم. دیگه دخترخاله ها اومدند خاله ها رو یه سرو سامونی بدن و بعد کلاه گیس های عروس خاله اومد وسط و دیگه ایییییییییینقدر خندیدیم نزدیک بود بمیریم. هی کلاه گیس های فانتزی میذاشتیم سر خاله ها و ازشون عکس میگرفتیم. آخرش هم نشد یه عکس بدون مسخره بازی بگیریم! همه اش با کلاه گیس بود!!

بعدش عروس خاله کوچیکه هم فیلم عروسی شون رو آوره بود. همه نشستیم به دیدن و شوهرش هم نبود اتفاقا. ما هم همه اش اذیتش می کردیم که چرا این فیلم، همه اش از فک و فامیلهای خودته؟ اونم می خندید. جالبه که رقصهاش، همه اش ماها بودیم جلوی دوربین. چند تیکه مسخره بازی هم که اونجا انجام داده بودیم از لنز دوربین جا نمونده بود!!!!!!!!!! خلاصه ما عاشق این بودیم مسخره با زی رقص هامون رو ببینیم، عروس می خندید که مامانش اینا دوست داشته اند صحنه های رمانتیک دو نفره عروس و داماد رو ببینند! ماها حوصله این قرتی بازیا رو نداریم!!!!!!!image

داداش بزرگه هم بود اتفاقا. ولی خب اینا قبلا هم تو جمع خیلی با هم نبودند و بیشتر ازهم دوری می کردند. خیلی عادی بودند. عصر همه گشنه شدند و خانم پسرخاله واسه بچه ها نون و گوشت کوبیده گرفت. مانی خییییییییلی خوشش اومد. گفت: این بار واسم از اینا درست کن! گفتم پدربیامرز، همیشه تا ترید بیشتر نمیخوری!

عصر دیگه من و مهدی پاشدیم بیاییم. مامانم هم گفت برمیگرده خونه شون. گفتیم صاحبخونه یه نفسی بکشه. دختردایی بزرگه هم قابلمه مو بهم داد. قابلمه ای که همون شب کذایی توش براشون تمبرهندی پلو کشیدم و دادم بردند. حسسسسسابی هم سابیده بودش. خیلی تمیز شده بود. از وقتی که بهشوون داده بودم هم تمیزتر!!!!!! چون من دست و بال قابلمه سابیدن ندارم که ننه!

خلاصه با مهدی و مانی برگشتیم خونه. فیلم یاسین رو خودم تنها با لپ تاپ دیدم. خوشم نیومد. ضعیف بود علیرغم سوژه قشنگی که داشت. مهدی هم این چند روز تعطیلی خودشو خفه کرد. سریال گیم آف ترونز رو سفارش داده بود براش آورده بودند و مشغول اون بود. منتها چون خیلی خشنه، من و مانی نگاه نمی کنیم. بدم میاد.

شهرزاد سری دو هم خیلی خشونت داره. دل و روده آدم میاد تو حلقش. چه نیازی به اینهمه خشانت! حالا کمتر بشه چی میشه. مثلا نشون بده یارو مرده. دیگه چرا به این طرز فجیع حال آدم رو بهم میزنین؟ اه اه اه!!!

خلاصه شب خوابیدیم و صبح تاسوعا با صدای دعا ـ شاید زیارت عاشورا ـ یه جایی بیدار شدم. ساعت شش و نیم صبح. بابا مگه آزار دارین آخه. شش و نیم صبح آخه؟ به خدا اگه امام حسین راضی باشه. شاید یه بدبختی مریض داشته باشه. من واقعا این چند روز خیلی اذیت شدم. وقت و بی وقت همممممممه اش صدای خیلی بلند طبلها آسایش آدم رو سلب می کنه. صدای طبل شیشه ها رو می لرزونه. بعد میری دم پنجره می بینی چهار نفر و نصفی دارن راه میرن پشت طبل. والا قبلا جماعت یه محله زیر یه بیرق سینه میزدند و اینهمه هم مردم آزاری نبود. الان آدم دلش می گیره می بینه هرکی واسه خودش یه بساط چای و شیر کاکائو و خوردنی به پا کرده. تو هر محله صد تا. به قول یه ظریفی، انگار ما ایرانیا نمیتونیم حتی باهم دیگه گریه کنیم! بعد عصرهای خنک پاییزی، همه دور هم جمع میشن به گفتن و خندیدن. گیرم یه صدای نوحه ای هم بیاد.

هرکی عقیده ای داره و منم به همه احترام میذارم. ولی واقعا کدوم از ما میدونه هدف چیه از این جمع شدنها. همه میگن عزاداریها قبول. واقعا کدوممون دو خط در مورد امام حسین می دونیم؟ من خودم مطلبی به دستم رسید از دکتر مطهری. که تنم رو لرزوند. این دو روز هم پی اش بودم کتاب حماسه حسینی رو پیدا کنم و حتما بخونم. یا کتاب حسین وارث آدم دکتر شریعتی. خب اینا رو بخونیم دوزار به سوادمون اضافه بشه. از امام حسین ازمون پرسیدند، بلد باشیم بگیم بابت چی قیام کرد. فقط یاد لب تشنه و آتش گرفتن خیمه ها نیفتیم. دیگه خودتون یحتمل دیدین تو تلگرام چیزهایی که به اسم عزاداری مد شده. بگذریم.

امام حسین مورد ظلم واقع شد ولی مظلوم نبود. مثل یه شیر وایساد و جنگید. درد و بلاش بخوره تو سر آدمهای ترسو که جربزه ندارن از مال دنیا و مقام و پول و ثروت بگذرن و از حق دفاع  کنند. از این نظرها باید به حالش غبطه خورد. تو همین اداره به همکارمون ظلم میشه ولی همه از ترس از دست دادن کارمون، لال میشیم.

و مطلب دیگه ای میخوندم که شمر شونزده بار رفته بوده مکه پای پیاده و بسیار هم متشرع بوده. تنم لرزید. اگه ماها هم فکر کنیم دینداریم ولی نباشیم چی؟ اگه فکر کنیم داریم درست میریم و درست نریم چی؟

خدایا خودت کمک کن. کمک کن تو حاشیه دینداری نمونیم. اصلش رو بچسبیم و بهش توسل کنیم.

اینم از روضه امروز.

صبح تاسوعا بیدار شدم. واسه ناهار قیمه پلو درست کردم و بعد از ناهار مانی رو زدم زیر بغل و رفتم خونه مادر مهدی. مانی رو گذاشتم اونجا. مادر مهدی دو پرس قیمه بهم داد. گفت نذر داداش مهدیه. هر سال با خانمش می پزه. تو دلم گفتم کاشکی به جای نذر، یه چیزی از حضرت ا بوالفضل یاد میگرفت و به بزرگترش احترام میذاشت. نه که آدم بترسه باهاش حرف بزنه و بشوره آدم و بذاره کنار. والا. این مهمونیا چیه. به اسم نذر و امام حسین. دوزار بره رو اخلاقمون. از سر محرم تا تهش هم سیاه می پوشه.

گفتم نمیخوام مامان. گفت: نه. واسه دخترعمه ات ببر که مریضه. تشکر کردم و اومدم. من هرکی بهم نذر بده، میدم به نیازمند. اون نذری نباشه، من یه چیز دیگه هست که بخورم. اونی که چیزی نداره چی بخوره؟

دیگه اومدم و هرچی نگاه کردم کسی رو ندیدم. در خونه مادر مهدی هم چه خخخخخخخخخخبر بود. دسته دسته ماشینهای آخرین مدل غذا به دست می اومدند بیرون از حسینیه ها و نذری پزون ها. قربون خدا برم. ترافیکی شده بود که مسلمان نشنود کافر نبیند. با هر بدبختی بود خودمو رسوندم خونه دخترعمه ام. تا لحظه اخرم هرچی چشم انداختم کسی رو ندیدم نذریها رو بدم بهش. خلاصه یه کم از سوپر محله شون خرید کردم و رفتم پیششون.

بچه اش خونه مادرشوهرش بود و شوهرشم خواب بود. من و دو تا دخترعمه نشستیم به چای و پفک و آلبالو خشکه خوردن. تا حد ترکیدن. من دیگه پاشدم خودمو از رو میز پرت کردم رو زمین بلکه دستم به خوراکی ها نرسه. کلی حرف زدیم و عصرش دخترعمه رو بردیم یه کم راه بره بلکه حالش بهتر بشه. البته دل درد داشت ولی به زور بردیمش روحیه اش بهتر بشه. بعدش اومدیم ماشین رو برداشتیم و رفتیم خونه مادرشوهرش و بچه شو آوردیم. سر راه هم خرید کردیم واسه سالاد شب.

واسه شام هم شوهرش جگر درست کرد و من دیگه داشتم منفجر میشدم و دوسه تیکه بیشتر نتونستم بخورم.

نذری ها رو هم دادم به دخترعمه. گفت برای فردا ناهارم که نمیتونم غذا درست کنم. از اولم نیت مادر مهدی به خود دخترعمه بود.

دیگه گفتم وایسم یه کم خلوت بشه. ساعت ده راه افتادم و رفتم بنزین زدم ولی وااااااااااااای از ترافیک. تا چهارراه پاسداران قفل بود. دیگه ببینین دولت چی بود. نزدیک یازده زنگیدم به مادر مهدی که گفت مانی خوابیده! منم زنگیدم به مهدی که اونم کلی غر زد. منم رامو کشیدم اومدم خونه.

راستش دلم نمیخواست خونه باشم. با مهدی حرفم شده بود. سر یه داستان قدیمی و یه زخم کهنه که تموم نمیشه. من هی گله کنم تو نمیای طرفم، اون هی بگه تو واسم جذابیت نداری، مریضی، آبریزش و عطسه داری، خب منم از ظهر رفته بودم پیش کسانی که هرجور باشم دوستم دارند و با خیال راحت میتونم چهارصدتا عطسه پیششون بکنم و حتی کلی بخندیم سر این جریان!

نزدیک دوازده شب رسیدم خونه. خیلی عصابی بود. خب منم خیلی دلشکسته بودم. صورت پاک کردم و مسواک زدم و رفتم خوابیدم. اونم پای سریالش بود.

صبح عاشورا پاشدم. قرار بود ناهار برم پیش مامانم. مامان زنگید که آشتی هیچکی اینجا نیست. اگه بابت خاله ها میخوای بیای، نیا. بمون استراحت کن. گفتم رحمت به پدرت.

دختردایی ها رفته بودند خوابگاه و زندایی هم خونه دختردایی بزرگه. بقیه هم پخش و پلا.

رفتم حموم و این چند روزم صد بار ماشین لباسشویی رو روشن کردم و شستم و خشک کردم و تا کردم گذاشتم تو کشوها. حالا امروز صبح دیدم آخرین دسته لباسهای شسته شده رو یادم رفته بذارم تو کشو!

ظهر با مهدی ناهار خوردیم و چند بار از صبح گفته بود که دیگه مانی رو شب نفرستم جایی. خونه ساکت شده. ولی خب صبحش به مانی زنگیدم و گفت: آخرش خواسته من انجام شد و دیدی شب موندم خونه مادربزرگ؟؟؟!!

خب بچه میخواست شب اونجا بمونه. من  میگم درسته ما دوست د اریم بچه پیشمون باشه. ولی اونم عشقش اینه پیش پدربزرگ و مادربزرگهاش باشه. این دیگه کمترین خواسته یه انسانه که پیش کسانی باشه که ازشون انرژی میگیره.

ناهار خوردیم و ساعت سه و نیم مهدی رفت دنبال مانی. منم پاشدم حاضر شدم و رفتم پیاده روی و با دوستم رفتیم پارک ورزش. بعدش مهدی و مانی رسیدند و رفتم دنبال مانی و با هم رفتیم خونه پسرخاله انباری. خودش رفت انبار آخرین گونی های جنسش رو بفروشه و در انبار رو ببنده. البته گفتم ببینه چیزی برای بچه های بجنور هست یا نه. خبرم کنه که بریم براشون بردارم و بفرستم.

حالا میگم برنامه چیه. خبرتون میکنم با کمک هم کلی کار خوب انجام بدیم.

رفته بودم بلکه خاله بزرگه رو از خونه بیارم بیرون. متاسفانه ویلچرش خونه خاله کوچیکه جا مونده بود. گفتم بیا قدم قدم ببرمت بیرون. واکر داره البته.

هی گفت نمیتونم و هی گفتم باید برم دستشویی و باید دوا بخورم و ..... تا بالاخره بعد از یه ساعت من و زن پسرخاله انباری موفق شدیم دو قدم تا بیرون خونه ببریمش بلکه هواش عوض بشه. مریض باید روحیه داشته باشه. به خصوص مریضی که خونه خودش نیست و اصلا شهر خودش نیست. من نمیتونم عصرها ببرمش بیرون. چون تا میرسم دیره و باید به خونه و زندگی خودم برسم. حالا این تعطیلی فرصتی شد که یا بار ببرمش بیرون و یه بارم بهش سر بزنم. تا هر جا که بتونم غنیمته.

با خودم میگم شاید فردا پدر و مادر منم تو یه شهر دیگه مریض شدند. یا اصلا خودم زمینگیر شدم. لااقل کسی باشه کمکم کنه.

در هر حال دیگه مانی کلی با پسرپسرخاله بازی کردو خانم پسرخاله هم ماکارونی داد خوردیم و دیگه با مانی برگشتیم خونه. یه کم جمع و جور و شب مسواک و لالا.

امروزم که در خدمت شمام.

خب دیگه من برم کم کم. ساعت یکربع به چهاره. امروز میریم خونه مادر مهدی امشبم هستیم. ان شاءالله تا فردا.

دست حق به همراهتون.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 292 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 20:24