تولدم مبارک

ساخت وبلاگ

سلاااااااااام. صبح همگی بخیر و شادی.

البته که ساعت یازده و نیمه. حالا مثلا ما دیر پامیشیم!!!!

خوبین شماها؟

تولدم مبارک!!!! imageimage

امروز سی و نه سالم تموم میشه. خوشحالم. شاید خیلی کارها دلم خواسته و نکرده ام. ولی قطعا خیلی کارها هم دلم خواسته و انجامش داده ام. جدا از نتیجه اش، همین که شخم داشتم و انجام دادم، خودش کلیه! image

  آقا من خیلی عکس دارم بذارم. ولی فتوشاپم خراب شده. یعنی اکسپایر شده ظاهرا (اوه مای گاد!!!). وگرنه دلم میخوواد ارتباط تصویری بیشتری با هم داشته باشیم! آخرشم نرفتم  اینستا. خب میگن خیلی وقت گیره. بعدشم من آدم نوشتنم. (بسه دیگه. اینا رو صد بار گفته ای!)

خلاصه تولدم مبارک. امروز رو خوب شروع کردم. دیروز از چهار و نیم صبح بیدار بودم، امروز از پنج. آدم وقتی خودش بیدار میشه خیلی سرحاله.

بیدار شدم و یه کم وول خوردم و بعدش رفتم آشپزخونه. چای گذاشتم و نماز و آرایش و چای ریختم و شیرین کردم و یه کم هم آب سرد ریختم توش. آماده خوردن که شد، ریختم تو فلاکس نیم لیتری که تازگی خریده ام. یه سبد خوشگل هم پارسال از نمایشگاه صنایع دستی خریده بودم که تا دیشب جای لوازم آرایش بود. خالی کردم واسه صبحانه. خامه و نون توش گذاشتم و با کیف خودم و مانی گذاشتم دم در. بقیه وسایل رو چپوندم تو کیف و مهدی و مانی هم بیدار شدند.

دیگه از اول مهر قراره من و مهدی هر کدوم جدا بریم اداره و بیاییم. اینه که من و مانی با هم اومدیم. همکارم هم هست. خونه اش نزدیک ماست، پلاک ماشینش هم فرده. بهش گفتم سه روز زوج من می برم و میارمت. با ما بیا. گفت باشه.

اینه که صبح من و مانی رفتیم دنبال دوستم و هفت نشده، رسیدیم نزدیک اداره. دوستمو پیاده کردیم در اداره و مانی رو بردم در مدرسه. بهش صبحانه دادم و فرستادمش داخل مدرسه.

بعدش اومدم اداره.

تا الان کار داشتم. البت الان که دارم این قسمت رو می نویسم، ساعت نزدیک یک و نیم ظهره. بنویسم زودتر این پست رو بذارم.

دیگه دیروز رسیدیم در خونه و پسرخاله مجرد زنگ زده بود که میخواد شب بیاد. اونم شوخی شوخی از پارسال رفت یه جا مدیرپروژه شد و شرایطش خیلی سخت بود ولی کم کم جا افتاد و حالا ولی مجبوره این شهر اون شهر بره. خیالم از طرف کارش دیگه راحت شده. دیگه با مانی رفتیم فیله مرغ و بقیه مواد رو خریدیم و مانی به شدت خوابش می اومد. مهدی هم دیر می اومد چون اداره کار داشت. نزدیک شش رسیدیم خونه. یه کم دراز کشیدم و بعدش کم کم پاشدم مرغ و فیله ها رو جابجا کردم و شستم و نظافتچی اومد. حال نداشتم چای درست کنم. آب جوش آوردم واسش کاپوچینو بردم. خوشش اومد. اینقدر که وسط کار، رفت تو پنجره پاگرد پشت بوم، نشست به سیگار کشیدن و کاپوچینو خوردن. لامپ سوخته بود و در ورودی رو باز گذاشتم نور بره داخل. حساب کتاب ماه رو باهاش کردم و رفت.

یه کهنه شور داشتم که مامان رو سیسمونی مانی خرید. به تعداد انگشتهای دست ازش استفاده نکرده بودم. همه این سالها یه گوشه افتاده بود. هی فکر کردم شمال که ویلا خریدیم ببرمش اونجا. دیروز گفتم چه کاریه. بدم یکی که نیاز داره. اینهمه سال بمونه که چی. به این اقا گفتم، گفت اتفاقا کسی رو میشناسم که نیاز داره. گفتم بیاد ببره. جام باز میشه، انرژی بیشتری هم تو خونه میره و میاد. گره از کار یکی هم باز میشه.

دیگه مهدی اومد و جوجه چینی درست کردم. پسرخاله هم اومد و شام خوردیم. رفت و منم دوش و مسواک و لالا. مانی چه عاقل شده. حوالی ساعت ده میخوابه. البته خودمم چیزی بیشتر از اون دووم (به قول مانی دوون) نمیارم.

آقا یادتونه که من یه دوست شاد داشتم و دارم البته. یه خواهر وکیل داره. چند وقت پیش هی این دستم گیر داد که واسه کار خونه بابای مهدی، از خواهرم استفاده کن. منم به مهدی گفتم. اینا یه جلسه گذاشتند. پدرشوهر دختره، قبلا تو کرمانشاه قاضی بوده. خلاصه همون جلسات اول، خانواده مهدی و همسایه هاشون شیفته این دختر شدند و با وعده هایی که داد، همه خیلی خیالشون راحت شد. کار خونه هم تا جاهای خوبی پیش رفت.

ولی بدبختانه دو سه هفته پیش بازم دادگاه کرمانشاه اینا رو خواست ولی چون اینا به این وکیله پولی ندادند، نه خودش و نه پدرشوهرش نرفتند. من خودم یکی دو شب قبل از دادگاه زنگیدم بهش و کلی التماسش کردم که تو رو خدا این پرونده رو رو هوا ول نکن و الان که به اینجا رسیده، ازت خواهش میکنم یه کاری بکن. من اگه چیزی به نامم بود، سندش رو میاوردم میذاشتم پیشت. بهت قول میدم که کار که درست شد و خونه فروخته شد یا اجاره رفت، اول همه پدرشوهرم حقت رو میده. خلاصه کلی التماسش کردم.

ولی نه خودش رفت نه پدرشوهرش. همه اش هم میگفت چیز مهمی نیست و اصلا بی خودی اینا رو احضار کرده اند. ما در جریان روند دادگاه هستیم.

خلاصه نشون به اون نشون که دادگاه کرمانشاه تشکیل شد و وقتی سازنده و یکی از همسایه ها رفتند، دیدند دزدهای خونه، کنار قاضی نشسته اند و همه پرونده هم زیر دستشونه و اصلا یه جاهایی قاضی یه چیزی رو میخواد، دزدها دست می بره تو پرونده و میده دست قاضی!!!!!!!!

مهدی که چند روزه کارد بزنی خونش درنمیاد. من بدبختم خفه خون گرفته ام. البته به من ربطی نداره و همون روز اول به مهدی و مادرش گفتم من اصصصصصصصلا کار وکالت این خانم رو ندیده ام و با خواهرش دوستم. تو دوستی سنگ تموم میذارند ولی من کار وکالتش رو ندیده ام.

خلاصه اینم از این. دیگه الان خودشون دارن با وکیل قدیمی شون یه چیزهایی رو پیش می برن. مهدی البته زنگید به خواهر دوستم که خانم حسابی، چقدر بهت گفتیم برو. نرفتی و برگ برنده بازم افتاد دست دزدها. البته میگم دزد، اینا هم از خریدار خونه، طلبکارند. ولی این ربطی به خانواده مهدی نداره که بخوان بدهی خریدار رو بدن.

دیگه اینجوریا.

الان نشسته ام و داره یه گزارش میگیرم. وسطش میام اینجا می نویسم. الان دیگه ساعت یکربع به چهاره. یعنی شما ببینین من امروز چقدر رفت و اومدم سر این پست.

آقا چند مورد:

1. زهرای عزیزم. خوشحالم بهتری. حتما هم نباید تا در مدرسه گل پسرت رو بدرقه میکردی. دعای مادرانه ات تا همیشه پشت سرشه. حالا بهتر که شدی، خودت ببر و بیارش. من که هممممممممه اش دلم پیشته.

2. دوست عزیزی پیغام گذاشته که تازه اومده تهران ارشد بخونه و غریبه و دلش گرفته. خب پاییزه و روزها کوتاهه. اونم از شمال اومده و از یه جای سرسبز و با آرامش اومده تهران پر استرس و ترافیکی و بدوبدویی! ولی دوست قشنگم، تهران هم قشنگی های خودشو داره. باعث افتخارمه که با دیدن اسم شهران روی اتوبوس، یاد من افتادی. بدون دلم منم پیشته. حیف امکان دیدار حضوری نیست. ولی بدون ما ساکنین تهران غریب دوستیم. اینجا هم دوستهای خوبی پیدا میکنی و خاک تهران می گیرتت.

همه اش فکر میکنم باید واسه یکی دیگه هم پیغام میذاشتم ولی یادم نیست.

الان همکارهام کیک آورده ان واسم. زیاد نمیتونم بنویسم. هی میرن و میان پشت سیستمم. دوستامم دو سه ساعت پیش واسه یه گوشه دیگه شرکت تولد گرفتند. خدا رو شکر واسه دوست که هزارتاش کمه.

خب بچه ها من برم. همه تون دستتون سپرده به دست خدا.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : تولدم,مبارک, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 287 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1396 ساعت: 2:06