سلام پاییز عزیز!!

ساخت وبلاگ

سلام به روی ماهتون

اول مهرتون مبارک. من خودم عاشق پاییزم و البته عاشق بهار و زمستون و پاییز. همه وقت و همه جا.

  الان که این نوشته ها رو مینویسم، سیستم ندارم. با گوشی مینویسم. برای همین شاید کم بنویسم.

الان سر کارم و یه کم خلوت شده ام. از صبح سگ میزد و گربه می قصید.

خیلی حرفا دارم که بنویسم ولی الان وقتش نیست. پس یه کم روزانه نویسی میکنم. البته خب با گوشی سخته. 

چهارشنبه جشن شکوفه ها بود. منتها مدرسه مانی اینا برنامه رو.گذاشته بود چهار تا شش عصر. یه سالن هم گرفته بودند. مهدی نتونست مرخصی بگیره. مامانم مانی رو زد زیر  بغلش و اورد. بعدش رفتم مامان رو گذاشتم شهران و با مانی رفتیم خونه. از خستگی رو پاهام بند نبودم. یکشنبه شب از شمال برگشته بودیم و فقط یه دور تونسته بودم سه شنبه ماشین لباسشویی رو روشن کنم.

سه شنبه رو گوشه ذهنتون داشته باشین تا بعدها براتون بگم در موردش. 

خلاصه رسیدیم خونه و عدس پلو درست کردم واسه شام.خورده و نخورده رو کاناپه بیهوش شدم. پنجشنبه صبح زود پاشدم رفتم اداره. تا ساعت یک موندم و برگشتم. ناهار خوردیم و ایییینقدر از صبح عطسه کرده بودم، که دیگه چش و چار واسم نمونده بود. 

سیتریزین خوردم و خوابیدم.

عصر بیدار شدم که مهدی و مانی رفتند پراید رو بردند کارواش و یه دست روکش صندلی براش خریدند و خرید هم کردند واسه یخچال لخت و عور!!!

خودم هم افتادم به جون خونه و دستشویی رو شستم و اشپزخونه رو ریحتم بیرون و لباسشویی روشن کردم.

داداش بزرگه زنگید که خونه ای!؟

مامانمو اورده بود خونه پسرخاله انباری که به خاله بزرگه سر بزنه. خودش یه سر اومد پیشم. حرف زدیم و چون دکتر گفته مطلقا نباید چای سیاه بخوره، اب جوش اوردم و دو لیوان چای سبز دم کردم.

دیگه رفتیم نشستیم تو هال و کمی حرف زدیم.

یه کم حرف زندایی شد ولی زیاد ادامه ندادیم. چند روز پیش که دخترخاله ها بودند، به زندایی  گفته بودند چرا دخترتو به داداش اشتی نمیدی!؟ (اونا خبر ندارند از تموم شدن ماجرا) زندایی هم قسم خورذه بود که من از اول مخالف بودم ولی الان ازداداش اشتی خوشم اومده و به من ربطی نداره. خودشون میدونند.  ولی دخترم راضی نیست. میگه با هم تفاوت داریم.

دحترخاله ها هم شاکی بودند و پیش من، خیلی به دختردایی  و زندایی حرف زدند ولی من همه اش سکوت کردم و گفتم مهم نیست.

خلاصه اینجوریا.

مامانم هم فهمیده و داداشم سربسته بهش گفته که من عصبانی شده ام و دعوامون شده.

مامانم که با من حرف میزد میگفت خداروشکر که نشد!! من از اولم میدونستم نمیشه. باباتم همه اش میگفت این دختر پای رفتن داره و ایران نمیمونه. 

گفتم ناراحتی!؟ گفت حتی قد سر سوزن ناراحت نیستم. اینا به درد نمیخورن. خانواده نذارن که!!

ولی مامانم رو دلش مونده بود. میگفت خیلی دلم میخواد چند وقت دیگه که کلا ماجرا تموم شد، به دختردایی بگم: همه تون اینجوری هستین که هی، آدم عوض میکنین!!!

گفتم مادرمن، بی خیال شو. گفتن نداره که. ول کن. خدارو شکر کن عقد نکرده اند.

دارن انتقالی داداش کوچیکه شونم میگیرن ببرن کرمانشاه.

ان شاالله پرونده شون به شادی تموم بشه.

این از این

دیروزم خونه بابای مهدی بودیم. مادرش برای مانی کیف و قمقمه خریده. کلی تشکر کردم ازشون. البته کوله خیلی بزرگ و سنگینه. ولی الان دیگه بچه ها با ماشین میرن و میان و مثل ماها بارکش کیف و.کتاب نیستند!!

امروز صبح هم من و مهدی، مانی. و اوردیم مدرسه و راهیش کردیم.

زهرای  عزیر!!!  خییییلی جلوی نظرم بودی و برات دعا کردم زودتر خوب بشی و پسر عزیرت رو خودت ببری مدرسه. ما رو از حال خودت بی خبر نذار.

مانی اینا امروز ساعت یازده تعطیل شدند و خواهر شوهرم رفت دنبالش و بردش خونه شون امشبم اونجا می مونیم. 

خودمم شاد  تا یه ساعت دیگه کار داشته باشم و بعد برم خونه بابای مهدی. 

س گیجه گرفتم با گوشی!!

برم دیگه. 

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : پاییز, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 244 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 1:34