پاشنه طلا

ساخت وبلاگ

سلام. صبح همگی بخیر و شادی.

ساعت 09:35 صبح یکشنبه. یکشنبه است ولی عین شنبه است چون دیروز تعطیل بوده. حتما خیلی ها این روزها درگیر عروسی اند. دل همه خوش باشه به حق علی.

کمتر از دو هفته هم مونده به اول مهر. اینه که خیلی ها دارن با عجله میرن مسافرت. ماهم گذاشته بودیم هفته آخر شهریور بریم. ولی با این اوصاف نمیدونم چی میشه. حالا میگم جریانش رو.

 

 چهارشنبه عصر با مهدی رفتیم شهران دنبال مانی. زدیمش زیر بغل و رفتیم خونه مون. یه ساعتی با مهدی خوابیدیم.

من ساعت هفت و نیم بیدار شدم و افتادم به جون خونه. دستشویی شستم و آشپزخونه تمیز کردم و مربا ریختم تو شیشه و گردگیری کردم. تااااااااااااا شد ساعت یکربع به یازده شب. مهدی هم تو این فاصله بیدار شد جاروبرقی کشید و گفت تا تو و مانی نخوابین، من تی نمیکشم. منم یکربع به یازده رفتم حموم و تا موهامو خشک کردم و مسواک زدم، شد دوازده. دوازده خوابیدم و یکربع به شش صبح، بیدار شدم.

چای گذاشتم و بساط صبحانه رو چیدم رو میز و ساعت هفت و نیم رفتم راه آهن دنبال دخترخاله ام که با شوهر و بچه اش از مراغه می اومدند. مهدی گفت براشون اسنپ بگیر. گفتم کیف این بیشتره. تو راه بیشتر با هم حرف میزنیم!

خلاصه رفتم میدون راه آهن و سر راه از سر خیابونمون تو انقلی گذشتم و دلم قیلی ویلی رفت. یه کم بعدش رسیدند و با هم  اومدیم خونه. سر راه هم رفتیم در بربری. شوهردخترخاله ام نذاشت من نون بگیرم. خودش رفت گرفت و مهدی هم زنگید که کجایین و دیگه رفتیم خونه. باهم صبحانه خوردیم و بعدش دیگه مهدی با شوهردخترخاله با فیلم سرگرم شدند و من و دخترخاله هم بساط صبحانه رو جمع کردیم و کلی هم خندیدیم سر هسته های مربای آلبالو.

بعدش ساعت ده و نیم دخترخاله ام گفت کاشکی میشد یه سر برم مامانمو ببینم. مامانش خونه خاله کوچیکه بود. گفتم الان می برمت.

شوهرش خیلی قورمه سبزی دوست داره. منم از هفته قبل سبزی سرخ کرده بودم و تو فریزر گذاشته بودم. گوشت هم که تازه خریده بودم واسه قورمه سبزی. منتها دخترخاله ام روز قبل گفت آشتی ما خیلی تعریف جوجه چینی رو شنیدیم. اونو برامون درست کن. گفتم باشه.

دیگه گفتم ناهار که جوجه چینی داریم. یه سر بریم شهران. من و دخترخاله پاشدیم رفتیم شهران و مامان اینا رو سر خاله بزرگه رنگ گذاشته بودند. دخترخاله برد حموم مامانشو. منم خاله کوچیکه رو بردم رنگ مو بخره. بعدش برگشتم و با دخترخاله اومدیم خونه مون. خمیر درست کردم و تند تند سرخ کردم. دخترخاله هم کمک میکرد و پای گاز کلی هم حرف زدیم. اینهمه حرف از کجا میاد آخه!

بعدش ناهار و دوباره رفتیم تو اتاق کلی حرف زدیم تا عصر. دخترخاله بزرگه (مادرداماد) مواد الویه رو برده بود خونه خاله کوچیکه. شوهرخاله کوچیکه مسافرت کاری بود و خاله بزرگه و مامان و زندایی هم اتفاقا اونجا بودند. زندایی هم روز قبلش از کرمانشاه رسیده بود. یعنی همه میخواستند کله دخترخاله بزرگه رو بکنند که اینو دوباره دعوت کرده!!!!!!!!!!!

صبح هم خونه خاله کوچیکه همه اش سرش تو گوشی بود. بعدش با گوشیش آهنگ گذاشت و رقصید!!!!!! همه نگاش می کردند. اینقدر هم لاغر شده. چرا که نشه. هیچی نمیخوره. البته وقتی خونه خودشه. اون روزم بحث غذا درست کردن شد، گفت من بدم میاد از غذا درست کردن. خاله گفت: دلت میاد واسه پسربزرگه ات غذا درست نکنی؟ گفت: چرا. برای اون کباب درست میکنم. ولی برای خودم بامیه. (چرت میگه. کلا حالا بلند شدن نداره.) دایی بود بیشتر خودش کباب درست میکرد یا غذای دیگه. بی خاصیت تر از این حرفاست.

خلاصه دیگه مامان اینا الویه درست کردند و عصر همه رفتیم خونه پسرخاله انباری. اینم یه بچه خاله بزرگه است. اینم یه خونه خریده جدیدا که منتها هنوز کا رهاش تموم نشده. منتها چون طبقه اوله، میخواست ضربتی خونه درست بشه که بتونه مامانشو ببره پیش خودش. ما که رفتیم، کابینتی در کار نبود. هنوز آماده نشده. کارگر هم داشت تو دستشویی شیرآلات رو وصل میکرد. ما هم توپیدیم به پسرخاله انباری که چه کاری بود آخه. خب شام رو می بردیم خونه خاله کوچیکه. گفت: نه دیگه خودمونم داریم تو این خونه زندگی می کنیم. درست میشه تا شب!!!!!!!!

دیگه کارگر کارش تموم شد و بقیه با تی و جارو افتادیم به جون خونه و میوه شستیم و چای دم کردیم و حالا زن پسرخاله هم بی چاره میخواست بره لباسش رو از خیاط بگیره. تو اون شیرتوشیری. یعنی سگ میزد گربه می رقصید. حتما هم میخواستیم شب قبل از عروسی یه جا جمع بشیم و بزن و برقص کنیم. خب واجب بود. میدونین که!!!!!!!!

بابا و داداش بزرگه که نیومدند. پسردایی بزرگه و شوهرخاله بزرگه و دخترخاله و دخترش (همون که دو هفته پیش تهران بود) هم ساعت نه و ده رسیدند. الویه خوردیم و افتادیم وسط. خاله هم به زور آوردیم گذاشتیم رو صندلی. همونجور که سرپا وایساده بود، دستاشو تکون میداد و می رقصید. بعد دیگه بردن رو تخت خوابوندنش.

خیلی خوش گذشت.

بابام اون روز میگفت چرا چند ساله قبل از عروسی خودتونو هلاک میکنین. بذارین روز عروسی. ولی کی گوش میده.میگیم بذار از فرصت سواستفاده کنیم.

والا. کسی چه میدونه فردا چی میشه.

دیگه شب ماها رفتیم خونه هامون. کسی هم  خونه  من نیومد چون طبقه چهارمه. رفتیم خونه مون و مسواک و لالا. مهدی که تا نصف شب فیلم میدید.

جمعه صبح پاشدیم و من رفتم حموم و طرفهای ظهر یکی دو ساعت خوابیدم. آبریزش و عطسه روانیم کرده بود. قرص خوردم و یه کم خوابیدم. واسه ناهار جوجه چینی گرم کردم و خو ردیم و یه عالمه دیگه مونده بود. که گرم کردم و ریختم تو ظرف بردم خونه پسرخاله. چون هنوز معلوم نبود ماکروفرشون کجاست!!!!

خانم برادر زن پسرخاله انباری (!) اومد خونه پسرخاله و قرار شد موهای همه مونو درست کنه. من که حوصله شینیون و سنجاقهای تو کله مو ندارم! گفتم سشوار بکشه. که صاف کرد موهامو منتها نمیتونست جلوشو درست کنه. گفتم نوکر پدرتم. ولش کن. خودم درستش میکنم. سر مانی رو هم ژل مالی کرد و با مانی برگشتیم خونه و حاضرشدیم .

بعدش  سه تایی رفتیم در خونه پسرخاله و همه چپیدیم تو دو تا ماشین (ما و پسرخاله) و پیش به سوی عروسی. البت ما زودتر رفتیم. شکر خدا نزدیک بود.

خاله بزرگه قرار بود با مامان بیاد. با خاله کوچیکه و زندایی اینا. ساعت نزدیک نه بود که رسیدند. دخترخاله بزرگه (مادرداماد) اینقدر حرص خورد نزدیک بود سکته کنه. وسط کار به مامانم زنگیدم که کجایی؟ گفت: دم راه افتادن، تازه زندایی گفته پولی که میخوام بدم، تو کارتمه!!!!! بریم در خودپرداز. دیگه خودتون انواع و اقسام فحش ها رو از جانب ما بسنجین که نثارش کردیم!

بعد این یکی تازه داشته لباس اتو میکرده و اون یکی رفته بوده خونه دوستش و دیر اومده و البته خاله بزرگه گفته بوده دیر بریم چون من نمیتونم بشینم رو صندلی.

طفلی وقتی هم که رسید اینقدر حالش بد بود که یه کم نشست و بعدش رفت ته سالن رو صندلی دراز کشید.

این حقیر هم کفش طلایی پاشنه پوشیده بودم با پاشنه دوازده سانتیمتر. منتها چون جلوش لژ داشت، اذیتم نکرد. فقط پای راستم اونم اون انگشت کوچیکه که چند ماه که در نونوایی افتادم، اون یه کم اذیت میکنه. وقتی نشسته بودم، از پام درش میاوردم و لباسم هم بلند بود. وقتی می رقصیدم پام می کردم. اینقدرم پر رو تشریف دارم، هر آهنگی میذاشتند هم می رقصیدم. حتی شمالی. آخه بگو بلدی؟ بله که بلدم!!!!!!!!

یه جا هم از پام درش آورده بودم و حواسم نبود و از جام بلند شدم. دیدم یه چیزی داره دنبالم کشیده میشه. دیدم پاشنه کفشه، به پایین لباسم گیر کرده داره دنبالم میاد!!!!!!!!!

حتما میگفته: تو رو خدا منم ببر!!!!!!!

بعدش رفتم کنار خاله ته سالن نشستم و چند نفر دیگه هم از دخترخاله هام بهم ملحق شدند و شام رو همونجا خوردیم.

خب ما اصلا عروسی جدا دوست نداریم. قسمت مردونه که مهمونیه! آخرش که تموم شد اومدیم بیرون و تازه مردها رو دیدیم و بعدش تو همون خیابون روبروی تالار، همه گله به گله می رقصیدند. آخرش هم من از این شعرها خوندم واسه عروس. اصلا ما ع روس رو نمی شناختیم. اولین بار و احتمالا آخرین بار بود می دیدیمش.

دختردایی بزرگه اومد بود عروسی، کوچیکه نه.

دخترخاله ها خیلی حرص میخوردند. البته اصلا نمیدونند جریان به هم خوردن رو. همه اش میگفتند کوچیکه دست روی کی گذاشته و ما این همه سال اصلا تو این نخ ها نبودیم که بگیم بریم تو خط یکی از پسرخاله ها. ولی اینا تا از راه رسیدند، رفتند سراغ داداش آشتی.

خب داداش بزرگه هم تو فامیل به پاکی و شوخ طبعی معروفه و این دلشون میسوزه و میگن اگه اونو بگیره، از همه بریده میشه.

بعد خیلی با زندایی هم لج شده اند. میگن این کیه که دخترشو به این پسر نمیده. منم هیچی نمیگفتم. میگفتم داداش بزرگه بدش میاد کسی تو کارش دخالت کنه و ما اصلا نمیدونیم جریان چیه.

اینو تا اینجا داشته باشین.

دیگه عروسی تموم شد و همه برگشتیم خونه پسرخاله انباری و ده دقیقه ای موندیم و دیگه ما برگشتیم خونه مون.

شکر خدا شنبه تعطیل بود.

دیروز صبح پاشدم و چای گذاشتم. رفتم حموم و دیدم حالم خیلی بده. داشتم منفجر میشدم. بعد دیدم پ شدم. اومدم ناهار درست کنم دیدم سیب زمینی نداریم. گفتم به این بهانه از خونه بزنم بیرون. حالم خیلی بد بود. ده دقیقه ای سیب زمینی و خیار و گوجه و چند تا هویچ خریدم و برگشتم. شویدپلو با مرغ درست کردم. با سالاد شیرازی.

ناهار خوردیم و بعدش رفتم تو اتاق افتادم رو تخت. دو ساعت خوابیدم!

عصر هم پاشدیم رفتیم خونه مادر مهدی. از بچه ها هیچکی نبود. همه جمعه اومده و رفته بودند. دیگه مانی تا اول مهر مدرسه کلاس نداره. باید یه جا بذاریمش. مادرشوهرم روزهای فرد میره استخر. ولی استخر تعمیرات داشته، اینه که امروز گذاشتیمش اونجا. من در نظر داشتم که مانی رو ببریم خونه خواهرشوهر بزرگه. چون خواهرشوهر وسطی هر روز صبح زود میره اونجا بچه رو نگه میداره تا عصر که خواهرش از اداره برگرده. گفتم هر روز مانی رو ببریم بذاریم اونجا. عصر هم از اداره بریم دنبالش. ولی مهدی نگفت اینو بهشون. خودم دیشب گفتم بهشون. گفتند باشه. منتها خواهرشوهر بزرگه باید موافقت کنه. که البته فکر نکنم حرفی داشته باشه.

حالا فعلا امروز خونه مادرشوهرمه. فردا هم میذارمش خونه پسرخاله انباری. چون دو تا دخترخاله هام با بچه هاشون اونجان و باهاشون سرگرم میشه. بعدش همه خدا بزرگه. ببینیم چی میشه.

یه سری اتفاقات اعصاب خرد کن دیگه هم افتاده که الان مجال نوشتنش نیست. سر فرصت براتون تعریفش میکنم.

**********************

برای ستاره های دریایی بجنورد و نصیرآباد داریم پول جمع می کنیم برای نوشت ا فزار مهر. یه ستاره هم بره مدرسه، خودش کلیه.

خانم مریم مظفری پورکرمانشاهی:

6044    9563    6915    6037

آقای محمدرضا انتظاریان:

0815    6592    6916    6037

دست همگی درد نکنه.

***************************

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : پاشنه, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 280 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 1:20