با هم درستش کنیم

ساخت وبلاگ

سلام به روی ماه همگی. یه وقت کوتاه گیرم اومده ببینم تا کجا میشه بنویسم.

خوبین شماها؟

وای که این هفته من هممممممه اش بیرون بودم. من میگم موتور بخرم، مهدی میگه نعععععععععع!!!!!!!!!!

 

 دیروز عصر که خونه رسیدیم، ساعت نزدیک شش بود. من که هلاک بودم. فقط گوشت رو گذاشتم تو یخچال و هرکی یه گوشه ای خزید که چرت بزنه.

مهدی ملافه شو از رو تخت برداشت و رفت رو کاناپه زیر کولر خوابید. مانی هم سر تختش. منم رفتم رو تختم. هیچ جا مثل اونجا راحت نیستم. نیم ساعت تو تلگرام بودم و شش و نیم خوابم برد.

ساعت هفت و چهار دقیقه بیدار شدم. واقعا خستگیم در رفته بود. مهدی میگه چطور میتونی کم بخوابی؟

میگم چون من هوشیار میخوابم که زود پاشم.

بعدش رفتم تو اشپزخونه. ظرف چیدم تو ماشین. بقیه رو با دست شستم. قبلش یاد دستکشی افتادم که عصر خریده بودم. اونو دستم کردم و ظرفها رو شستم و سینک رو برق انداختم.

بعدش گوشتهای خورشتی رو شستم و گذاشتم آبش بره و بسته کردم. وقت اذان شدم ورفتم نمازخ وندم. هی سر میزدم به مانی که دیگه بیدار بشه. هی پامیشد، دوباره میخوابید.

گوشت چرخ کرده ها رو هم بسته کردم و چیدم تو فریزر. شکر خدا پروژه گوشت هم تموم شد. مونده مرغ که مهدی امروز فردا باید بستونه! اونو دیگه از در خونه میگیرم.

بعدش رفتم سراغ پنج کیلو هلو! چه هلوی خوش عطری. از یکی دو هفته پیش که مربای هلو گرفتم دو تا از دوستام هم گفتند میخوان. هی با خودم گفتم درست کنم یا نکنم. بعد دیدم رابطه دوستیم باهاشون خیلی قویه. خیلی با گردن هم حق داریم. گفتم فقط وواسه این دوتا درست کنم.

پنج کیلو هلو برام آورده بودند که چهارکیلوش رو اندازه کردم و جدا شستم. بعدش یه کیلو دیگه رو با یه کیلو تو یخچال تو یه ظرف دیگه ریختم و همه رو شستم.

یه چیزی در مورد مربای هلو این وسط بگم.

هسته های هلو خیلی هلو رو سنگین می کنند. مثلا شما وقتی دو کیلو هلو میخرین، وقتی هسته هاش رو جدا می کنین، ممکنه مثلا هفتصد گرم از وزن هلو بره. من همیشه وقتی هلو رو شستم و هسته هاشو درآوردم، بعد وزن میکنم. اونوقت به اندازه وزن هلوهای بی هسته، شکر در نظر میگیرم.

خلاصه اون وسط مسط ها عدس پلو هم درست کردم و بعدش ساعت نه و بیست دقیقه شام آوردم. همه اش تلاش میکنم نخورم. ولی نمیتونم!!! خیلی هم بده.

امیدوارم بتونم بر شکم فائق آیم!
بعدش مسواک و لالا.

بعد از چند روز دیشب خونه خودمون بودیم. چون جمعه شب که رفتیم خونه مادر مهدی. صبح شنبه راحت رفتیم اداره و دیگه قرار شد شنبه عصر هم باز برگردیم خونه مادر مهدی. به خصوص تو سال تحصیلی. که یکشنبه هم بتونیم راحت بریم اداره. دو روز از پنج روز رو عین آدم بریم. بازم خوبه.

مادر مهدی طبق معمول رفته بود نون رژیمی خریده بود و سبزیهای توش رو دوست نداشت. رازیانه توش بود. البت فکر کنم این بار بابای مهدی خریده بود براش. اینه که من صاحب چند بسته نون رژیمی شدم و این چند روز هرچی میخورم هم تموم نمیشه!!!!!!! به دوستامم میدم. ولی هنوز دارم ازشون.

مادرشوهر مچکرم.

یکشنبه عصر که برمیگشتیم خونه، مهدی تو راه اصلا حرف نزد. گفتم شاید خزیده تو غار تنهاییش. میگن اینجور وقتا نباید بری سراغ مرد. خودم یه کم حرف زدم دیدم اصلا حالش خوب نیست. هیچی نگفتم.

رسیدیم خونه و من باید میرفتم پیش دوست ناخن کارم. روز قبلش سر یه جریانی ناخنم ضربه بدی دیده بود و از درد داشتم تلف میشدم. حالا میگم جریانش رو.

در پی خریدهای اداره بودم که خسته و جنازه سووار تاکسی شدم. پاهام داشت نابود میشد از درد و خستگی. سوار که شدم، به صورت نامحسوس یواااااااااش پامو از کفش یه کم آزاد کردم. نه که فکر کنین درش آوردم ها، نه. چون مردم خفه میشدن و  راننده بیرونم میکرد از تاکسی. فقط اندازه یه سانتیمتر پامو از کفش، بیرون کشیدم و حس کردم یه کم از خستگی پام دررفت. بعد که پیاده شدم، اومدم پاشنه کفش رو بالا بکشم، که ناخن شصت دست راستم برگشت. خییییییییلی دردش زیاد بود.

خلاصه یکشنبه عصر رفتم خونه دوستم و تا هشت ناخنم رو درست کرد. قبل از اینکه برم، مهدی گفت: با دوستت حرف نزدی؟

منظورش، خواهر دوستمه که وکالت خونه بابای مهدی رو برعهده گرفته. یه دوستی داشتم که پارسال افسردگی داشت و من اینجا چند بار به اسم دوست شاد ازش اسم برده ام. همون که سیزده سال پیش منو به این شرکت معرفی کرد. کلا رفیق خوبیه. خواهرش وکیل خوبیه و این دوستم خیلی اصرار داشت که خونه بابای مهدی رو به خواهرش بسپریم. خلاصه سه چهار ماه پیش این کار رو کردند و من البته گفتم من هییییییچ شناختی از نحوه کارک ردنش ندارم. خودتون برین ببینید. که ظاهرا دیده اند کارش خوبه.

فقط چیزی که هست، تو این چهار ماه، مهدی اینا یه تومن هم بهش نداده اند. خلاصه اینم ظاهرا لج کرده بوده و جواب تلفن سازنده رو نمیداده. مهدی هم سر این ناراحت بود.

بعدش من رفتم پیش دوستم و ناخنم رو درست کرد و ساعت هشت دیدم حس یکشنبه بازار ندارم و خییییییییلی خسته ام. و اصلا چیزی ازش نمیخوام.

اینه که از پیش دوستم که اومد، نشستم تو ماشین و زنگیدم به خانم وکیل. کلی حرف زدم و گفتم دیگه به دمش رسیده این پرونده و همه اش بابت لطف خدا و تلاشهای تو بوده. و اینکه سازنده فقط تونسته به عنوان آخرین تیر، یه پولی از کسی قرض کنه و خونه رو به اتمام برسونه.

این هفته های اخیر هم ما همه اش از در خونه بابای مهدی رد میشیم و می بینیم عمله بنا دارن کار میکنند، در پوست خودمون نمی گنجیم. من خودم وقتی به اونجا میرسم، آهنگ شاد میذارم و تو ماشین میرقصم. حتی مادر مهدی چند شب پیش که با هم بیرون بودیم به مهدی گفت شب از در خونه رد شو که ببینیم چراغهاشو وقتی تو شب روشنه. گفتم: تو چراغهای این خونه رو روشن کردی. خدا با کمک دستهای تو این کار رو کرد. من میدونم بابت این کارها تا حالا چکهات پاس نشده. ولی اگه اون پولی که سازنده با بدبختی قرض کرده رو میداد به شما، اونوقت با چی میخواست خونه رو درست کنه. (الان قراره خونه تکمیل بشه که بتونند یکی دو طبقه شو اجاره بدن بلکه پول وکیل دربیاد)

گفتم تو که تا حالا خانمی کردی. یه کم دیگه صبر کن. تا خونه تکمیل بشه و اجاره بره. بعدش مطمئن باش که اولین پولی که داده بشه، پول شماست.

اونم کلی باهام حرف زد که خودش عاشق پدر و مادر مهدی شده و اصلا روز اول خیلی خموده و ناراحت بوده اند. ولی تازگیا خیلی سرزنده ان. گفت که پدر مهدی بهش گفته هر روز لباس خوشگل می پوشه و میاد خونه رو می بینه.

گفتم به خاطر دل اونا یه کم دیگه صبر کن. من و مهدی چیزی به ناممون نیست. وگرنه میاوردیم میدادیم دستت به عنوان گرو. گفتم نه ساله دیگه سازنده و همه ساکنین خونه هرررررچی داشتند رو خرج کردند. مادر مهدی دو ساله خودش داره از جیب خودش کرایه میده. این دیگه کلنگ آخره.

کلی ازش خواهش و تمنا کردم. گفت داره میره خونه پدرشوهرش. (پدرشوهره قبلا قاضی بوده و خیلی از کارها به دست اون درست شده.) گفتم اگه صلاح میدونی من و مهدی شب بیاییم خدمتش.

گفت خبر میده.

مهدی زنگید کجایی؟ گفتم داشتم با خانم وکیلی حرف میزدم. رسیدم خونه و تند تند غذا رو گرم کردم که اگه زنگید بهمون، مانی رو شام خورده ببریم.

رفتم تو آشپزخونه و مشغول کارها بودم و برای مهدی تعریف کردم که چی شده. کلی ازم تشکر کرد.

بهش گفتم: بابت این ناراحت بودی؟ گفت: آره. گفتم: از بس خری! خب به من میگفتی همون عصر. من بهش زنگ میزدم. گفت: ظرفیت من دیگه تموم شده. چی بگم به تو. تو چرا باید رو بندازی. گفتم: میگم خری، خری. خب منم عضوی از شماهام. اگه بتونم کاری کنم، خوشحال میشم. من خودم بدم میاد پدر و مادرم تو این سن و سال، در خونه بقیه مستاجر باشند در حالی که خونه دارند. و دلم نمیخوواد پدر و مادرم خونه مردم بمیرند. پس برای پدر و مادر تو هم همینو میخوام. که برن خونه خودشون و اونجا زندگی کنند.

بعد بهش گفتم: وقتی میتونیم احساس خوشبختی کنیم که وقتی چیزی خراب میشه، با هم درستش کنیم.

بعدش دیگه دوستم زنگید که پدرشوهرم گفته هرچی شما بگین!

منم کلی ازش تشکر کردم. تازه عقد کرده و باید برم یه کادو براش بخرم.

اینم از این.

************

الان ساعت چهار بعدازظهره. تا الان همه اش کار داشتم. البته امروز فقط بابت کارهای مانی رفتم بیرون. صبح بردمش مدرسه و ظهر رفتم آوردمش. شکر خدا دیگه تموم شد بردن و آوردنش. پوستم کنده شد این سه ماه. با این وضعیت کاری.

*************

اداره مون یه طرح نظرسنجی گذاشت. یه تعدادی انتخاب شدند. تو جلسه عمومی قرار شد به اونایی که بیشترین امتیاز رو آورده اند جایزه بدن. چند ساعت قبل از جلسه، دیدند اسم اون خانمه که کارش خوب بود و مدیرعامل میخواست بیرونش کنه، تو لیسته. چون امتیاز آورده بود. اسمش رو درآوردند! چند نفر از دست اندرکاران داد و بیداد کردند که اگه این اتفاق بیفته، میذارن از شرکت میرن بیرون.

آخرش این شد که اسم اونو گذاشتند، ولی اسم رئیس نالایقش هم چپوندند تو لیست. بعدش کاشف به عمل اومد کل لیست دستکاری شده و حتی اسم هفت خدماتی تو لیست بوده که فقط اسم یکی رو ـ نور چشم مدیرعامل ـ چپونده اند!!!!!!!!

یه سر حرص میخورند. ولی من حرص نخوردم. گفتم همه مون یه احمد.ی. نژا.د درونی داریم. همه مون می تونیم وقتی مصلحت دونستیم به نفع خودمون دست بکنیم تو صندوق و اسمی که میخوایم رو دربیاریم. ولی بقیه می فهمند. امروز تو اداره همممممممه مسخره می کردند. بعدش دیروز مدیرعامل تو جلسه میگفت: هرکی اعتراض و انتقاد داره بگه. من اصلا یه میلیون تومن بهش جایزه میدم. به هرکی که انتقاد کنه!!!!!!

شیطونه میگفت پاشم بگم من چهارماه پیش اعتراض کردم و شدم کارشناس تدارکات. دو ماه پیش اعتراض کردم که چرا پولهای شرکت رو میدین پارتیشن بندی، همون روز گفت من از شرکت برم. چون نمیخواست بهم سنوات بده و معاونمون گفت ازم راضیه، نگهم داشت.

به نظرم کسی که دیکتاتوره باید دیکتاتو ر بمونه چون وقتی ژست دموکرات میگیره، خیلی مضحک میشه. بقیه هم می فهمند و این وضعیت رو بدتر میکنه.

خب دیگه من برم. خودم اصلا نفهمیدم چی نوشتم. صد بار اومدم دو کلمه نوشتم و صفحه رو بستم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : درستش,کنیم, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 19 شهريور 1396 ساعت: 10:26