بانو آشتی

ساخت وبلاگ

سلام.

ظهر بخیر. ساعت 02:08 بعداز ظهره. چون این چند روز درگیر مهمونم و شنبه هم تعطیله نمیشه بنویسم.

الان گفتم دستی به قلم ببرم و تا ساعت دو و نیم که چای بعدازظهر رو میارن باهاتون حرف بزنم. اگه این نوشتن نبود چی میشد واقعا.

 

 دیروز عصر که رسیدیم خونه، مهدی، مانی رو زور کرد که بخوابه. تو راه مانی خوابیده بود و دیگه خوابش نمی اومد. ولی مهدی گفت باید بخوابی.

هفته قبل مهدی یه روزی رفت کباب خرید از بیرون و طرف، ماست رو توی این ظرفهای گلی کوچیک ریخته بود. منم عین خیلی از خانمها و البت دخترخانمها (!) عااااااااشق این خنزر پنزرهام. همون شب شستم و گذاشتم خشک بشه. از مانی خواستم یه روز برام روشون نقاشی بکشه تا بعدا توشون گلدون بکارم. دیروز میخوواست نقاشی بکشه که مهدی بهش تشر زد که بخواب وگرنه شب نمیریم بیرون.

خودش هم یه ملافه روش کشید و رو کاناپه ولو شد.

دوتا قابلمه هلوهای شکرپاشی رو از یخچال گذاشتم رو گاز و روشن کرد و با مانی رفتیم تو اتاق. گفتم بیا برات کتاب بخونم. گفت: میدونی چرا خوابم نمی بره؟ چون امروز استخر نرفتم. روزهایی که استخر میرم، عصر که میام خونه دلم میخواد تا شب بخوابم! گفتم کتاب بیار بخونم برات. گفت: داستانها تکراریه. من دفتر میارم قصه میگم، تو بنویسم. بعد اونو برام بخون. خلاصه یه دفتر اورد و توش نوشتم یه قصه ای که گفت. بعدش براش خوندم. درازکش رو تخت بودم. خوابم هم می اومد. یه چرتی زدم، با صدای مهدی از خواب بیدار شدم که صدام کرد. گفت: چیه رو گاز؟

پریدم و گفتم ای وای. رفتم دیدم مربا حسابی جا افتاده و قوام اومده. زیر شعله قابلمه کوچیکتر که مال خودمونه رو بیشتر کردم و دیدم مانی رو گلدون سفالیهای کوچیک نقاشی کرده. بعدش دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم رستوران. از طرف جایی قرار بود بریم رستوران. یه رستوران سنتی که موسیقی زنده هم داشت. پارسال هم رفته بودیم.

دیگه ساعت هشت و نیم رفتیم و این بار نزدیک ارکستر نشستیم.

از اولش مهدی همه اش با گوشی ورمیرفت. اخبار مسابقه فوتبال ایران و سوریه رو چک میکرد. بازی هنوز ادامه داشت. کار ارکستر شروع شد و البته بیشتر گروه موسیقی بود. سه نفر نوازنده و سه تا خواننده که نفری نیم ساعت خوندند. من خودم خیلی حال نمیکنم با موسیقی سنتی. ولی الحق اینا خیلی قشنگ اجرا کردند و صداها همه عالی بود و آهنگها رو هم تقریبا به جز یکی دو تا، بقیه رو می شناختم. از همون اولش شروع کردم به همخوانی با خوانند ها. آهنگها که شاد شد، یه کم قر دادم. رو تخت نشسته بودیم و نزدیک گروه موسیقی.

شام آوردند و وسط شام، من هی میخوندم و دست میزدم. من میگم اگه تو همچین جایی طرف داره موسیقی اجرا میکنه و تعداد مخاطبینش کمه، آدم باید معرفت به خرج بده و باهاش همراهی کنه. اون مجبور به اجراست. ولی ماها باید کمکش کنیم. هم خودمون لذت می بریم هم اون از کارش لذت می بره. خواننده یه آهنگ تولد مبارک خوند چون تولد یکی از خانمها بود. بعد چون سالگرد ازدواج یه زوج جوون هم بود، ای یار مبارک هم خوند. منم با همه اش همراهی میکردم و میخوندم. مهدی هی میگفت: زشته. گفتم: چی زشته؟ شادی کردن؟ البته کلا هم کاری بهم نداره. ما هم تو کنج بودیم و تقریبا کسی ما رو نمی دید.

بعدش یه پسر کوچیک بود که پیرهن صورتی پوشیده بود و تی شرت مهدی هم سرخابی بود. خواننده هم آهنگ «پیرهن صورتی» رو  خوند.

بعد من گفتم: پیرهن آبی رو هم بخون.

مانتوم جلوباز و آبی بود. تی شرت زیرش و شالم هم آبی بود. خب آهنگ پیرهن آبی که نداریم. ولی خواننده آهنگ «آی بانو بانو بانو» رو خوند.

واقعا چرا نمیشد سرپا رقصید؟؟؟؟؟!!!!!

آششششششششششتی چشششششش دراومده!

مهدی گفت: جون میدی واسه پامنبری! اینجا استخدامت می کنند. وسطش که گاهی خواننده چهچه میزد، میگفتم مهدی با صدای بلند باید بگی:

ناز نفست قناری!!!!!!!!!! اصلا من میگم، تو لب بزن. که فکر کنند تو گفتی!!!!!!!!!!! مهدی گفت: الان اینا فکر می کنند دو سه تا پیک با هم زده ای!!!!

بعدش دیگه بیرون اومدیم و من شارژ شارژ بودم.

تا شهران هم همه اش آهنگ گذاشتم و خوندم و رقصیدم. اینجوریاست. یه روزهایی بیخودی شادم. البته شب بود. روز نبود!

اومدیم شهران و خوابیدیم.

************************

دیروز بازی ایران و سوریه بود و چند روز پیش اشتباهی تو سایت به خانمها هم بلیط فروختند. بعد گفتند اشتباه شده. بیایین پولو پس بگیرین. ولی یه سری از خانمها دیروز رفته بودند در استادیوم. بعد عکسها و فیلمها بیرون اومد. اینکه مثلا یه دختر سوری تو استادیوم روسری سرش نبود. بعد مردم واکنش نشون دادند که جوونهای ما دارند تو سوریه کشته میشن و حتی منسوب به یکی از این عزیزان شهیده که خانمش گفته بود شوهرم واسه حجاب رفته کشته شده.

همه واکنش نشون دادند. خود من دیشب خیلی ناراحت بودم.

از چی ناراحت بودیم؟ میخوام راجع به این حرف بزنم.

ببینین، سوریه یه کشور بدبخته که اینهمه مصیبت سرش اومده. یه دیکتاتور داره بهشون حکومت میکنه و چیزی از اون کشور نمونده. اصلا از بحث ایران و خرجهایی که داره اونجا میکنه بیاییم بیرون. خود سوریه رو در نظر بگیریم. یه کشور محروم که نابود شد در سایه جنگ این چند سال. به اونا چه مربوطه که ما اونجا خرج می کنیم. به مردمش چه ربطی داره که ما تو سوریه می جنگیم که تو خاک خودمون مجبور به دفاع نشیم. به دختر سوری چه ربطی داره که حجاب برای ما اجباریه و برای اون نیست. اون فقط یه دختر سوریه که از جنگ و خون و بدبختی، همراه تیمش اومده که تشویقش کنه. بقیه چیزها ربطی بهش نداره. به زور که از حلقوم ماها چیزی بیرون نکشیده. به اون چه که ما رکورد گل نخوردنمون تو ورزشگاه پایتخت خودمون توسط اونا شکسته شد.

بد میگم؟

حالا ما، حجاب برامون اجباریه، تو این بازی ،هی گفتند خانمها بیان و نیان، بعد اون رفتار زشت رو ایرانیا با خانمهای ایرانی کردند. اینکه گفتند پرچم سوریه رو دست بگیرین و برین داخل. خب خانمهما زیر بار نرفتند. این به سوریه و مردمش چه ربطی داره. ما به خودمون بی احترامی می کنیم، دختر سوری چرا باید فحش بخوره از ما؟

یه سری گفتند اونا به ما فحش داده اند. خب کارشون بده. ولی قبول کنیم از سوریا ناراحتیم چون می بینیم حکومتمون به اونا بیشتر بها میده تا ما. اینا ما رو آزار میده. پس مردم سوریه مقصر نیستند.

من خودم خیلی دلخور بودم. دیشب بابام باهام حرف زد و قانع شدم. گفت اونا مردم محرومی هستند که دلخوشی شون اینه که برن جام جهانی.

خب دیگه من برم.

آخر هفته خوبی داشته باشین.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : بانو,آشتی, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 626 تاريخ : يکشنبه 19 شهريور 1396 ساعت: 10:26