سلام.ظهر یکشنبه به خیر. صبح که ساعت زنگ زد، چشمامو باز کردم. حس نداشتم. گرمم بود. گر گرفته بودم. حدس زدم تب داشته باشم. به زور پاشدم صبحانه برای مانی اماده کردم. بی خیال آرایش شدم. دوباره برگشتم تو تخت. امکان نداره بعد از بیدار شدن دوباره بیام تو تخت. یه کم بعدش مهدی رو بیدار کردم. دست زد به پیشونیم، گفت تب نداری. از درون آتیش بودم.رفت مانی رو حاضر کنه. نم, ...ادامه مطلب